×

Χρησιμοποιούμε cookies για να βελτιώσουμε τη λειτουργία του LingQ. Επισκέπτοντας τον ιστότοπο, συμφωνείς στην πολιτική για τα cookies.

image

Samad Behrangi صمد بهرنگی, (Part 3) صمد بهرنگی: ماهی سیاه کوچولو

(Part 3) صمد بهرنگی: ماهی سیاه کوچولو

ناگهان صدای زیر قورباغه ای او را از جا پراند.

قورباغه لب برکه ، روی سنگی نشسته بود. جست زد توی آب و آمد پیش ماهی و گفت:« من اینجام ، فرمایش؟»

ماهی گفت:« سلام خانم بزرگ!»

قورباغه گفت:« حالا چه وقت خودنمایی است ، موجود بی اصل و نسب! بچه گیر آورده یی و داری حرف های گنده گنده می زنی ، من دیگر آنقدر عمر کرده ام که بفهمم دنیا همین برکه است. بهتر است بروی دنبال کارت و بچه های مرا از راه به در نبری.»

ماهی کوچولو گفت:« صد تا از این عمرها هم که بکنی ، باز هم یک قورباغه ی نادان و درمانده بیشتر نیستی.»

قورباغه عصبانی شد و جست زد طرف ماهی سیاه کوچولو. ماهی تکان تندی خورد و مثل برق در رفت و لای و لجن و کرم های ته برکه را به هم زد.

دره پر از پیچ و خم بود. جویبار هم آبش چند برابر شده بود ، اما اگر می خواستی از بالای کوه ها ته دره را نگاه کنی ، جویبار را مثل نخ سفیدی می دیدی. یک جا تخته سنگ بزرگی از کوه جدا شده بود و افتاده بود ته دره و آب را دو قسمت کرده بود. مارمولک درشتی ، به اندازه ی کف دست ، شکمش را به سنگ چسبانده بود. از گرمی آفتاب لذت می برد و نگاه می کرد به خرچنگ گرد و درشتی که نشسته بود روی شن های ته آب ، آنجا که عمق آب کمتر بود و داشت قورباغه یی را که شکار کرده بود ، می خورد. ماهی کوچولو ناگهان چشمش افتاد به خرچنگ و ترسید. از دور سلامی کرد. خرچنگ چپ چپ به او نگاهی کرد و گفت:

« چه ماهی با ادبی! بیا جلو کوچولو ، بیا!»

ماهی کوچولو گفت:« من می روم دنیا را بگردم و هیچ هم نمی خواهم شکار جنابعالی بشوم.»

خرچنگ گفت:« تو چرا اینقدر بدبین و ترسویی ، ماهی کوچولو؟»

ماهی گفت: “من نه بدبینم و نه ترسو . من هر چه را که چشمم می بیند و عقلم می گوید ، به زبان می آورم.»

خرچنگ گفت:« خوب ، بفرمایید ببینم چشم شما چه دید و عقلتان چه گفت که خیال کردید ما می خواهیم شما را شکار کنیم؟»

ماهی گفت:« دیگر خودت را به آن راه نزن!»

خرچنگ گفت:« منظورت قورباغه است؟ تو هم که پاک بچه شدی بابا! من با قورباغه ها لجم و برای همین شکارشان می کنم. می دانی ، این ها خیال می کنند تنها موجود دنیا هستند و خوشبخت هم هستند ، و من می خواهم بهشان بفهمانم که دنیا واقعا‏ً دست کیست! پس تو دیگر نترس جانم ، بیا جلو ، بیا !»

خرچنگ این حرف ها را گفت و پس پسکی راه افتاد طرف ماهی کوچولو. آنقدر خنده دار راه می رفت که ماهی ، بی اختیار خنده اش گرفت و گفت:« بیچاره! تو که هنوز راه رفتن بلد نیستی ، از کجا می دانی دنیا دست کیست؟»

ماهی سیاه از خرچنگ فاصله گرفت. سایه یی بر آب افتاد و ناگهان، ضربه ی محکمی خرچنگ را توی شن ها فرو کرد. مارمولک از قیافه ی خرچنگ چنان خنده اش گرفت که لیز خورد و نزدیک بود خودش هم بیفتد توی آب. خرچنگ ، دیگر نتوانست بیرون بیاید. ماهی کوچولو دید پسر بچه ی چوپانی لب آب ایستاده و به او و خرچنگ نگاه می کند. یک گله بز و گوسفند به آب نزدیک شدند و پوزه هایشان را در آب فرو کردند. صدای مع مع و بع بع دره را پر کرده بود.

ماهی سیاه کوچولو آنقدر صبر کرد تا بزها و گوسفندها آبشان را خوردند و رفتند. آنوقت ، مارمولک را صدا زد و گفت:

«مارمولک جان! من ماهی سیاه کوچولویی هستم که می روم آخر جویبار را پیدا کنم . فکر می کنم تو جانور عاقل و دانایی باشی ، اینست که می خواهم چیزی از تو بپرسم.»

مارمولک گفت:« هر چه می خواهی بپرس.»

ماهی گفت:« در راه ، مرا خیلی از مرغ سقا و اره ماهی و پرنده ی ماهیخوار می ترساندند ، اگر تو چیزی درباره ی این ها می دانی ، به من بگو.»

مارمولک گفت:« اره ماهی و پرنده ی ماهیخوار، این طرف ها پیداشان نمی شود ، مخصوصاً اره ماهی که توی دریا زندگی می کند. اما سقائک همین پایین ها هم ممکن است باشد. مبادا فریبش را بخوری و توی کیسه اش بروی.»

ماهی گفت :« چه کیسه‌ای؟»

مارمولک گفت:« مرغ سقا زیر گردنش کیسه ای دارد که خیلی آب می گیرد. او در آب شنا می کند و گاهی ماهی ها ، ندانسته ، وارد کیسه ی او می شوند و یکراست می روند توی شکمش. البته اگر مرغ سقا گرسنه اش نباشد ، ماهی ها را در همان کیسه ذخیره می کند که بعد بخورد.»

ماهی گفت:« حالا اگر ماهی وارد کیسه شد ، دیگر راه بیرون آمدن ندارد؟»

مارمولک گفت:« هیچ راهی نیست ، مگر اینکه کیسه را پاره کند. من خنجری به تو می دهم که اگر گرفتار مرغ سقا شدی ، این کار را بکنی.»

آنوقت، مارمولک توی شکاف سنگ خزید و با خنجر بسیار ریزی برگشت.

ماهی کوچولو خنجر را گرفت و گفت:« مارمولک جان! تو خیلی مهربانی. من نمی دانم چطوری از تو تشکر کنم.»

مارمولک گفت:« تشکر لازم نیست جانم! من از این خنجرها خیلی دارم. وقتی بیکار می شوم ، می نشینم از تیغ گیاه ها خنجر می سازم و به ماهی های دانایی مثل تو می دهم.»

ماهی گفت:« مگر قبل از من هم ماهی یی از اینجا گذشته؟»

مارمولک گفت:« خیلی ها گذشته اند! آن ها حالا دیگر برای خودشان دسته ای شده اند و مرد ماهیگیر را به تنگ آورده اند.»

Learn languages from TV shows, movies, news, articles and more! Try LingQ for FREE

(Part 3) صمد بهرنگی: ماهی سیاه کوچولو (Teil 3) Samad Bahrangi: Kleiner schwarzer Fisch (Part 3) Samad Behrangi: Little black fish

ناگهان صدای زیر قورباغه ای او را از جا پراند. |||frog||||||startled Suddenly, the high-pitched croak of a frog startled him.

قورباغه لب برکه ، روی سنگی نشسته بود. ||pond|||| The frog was sitting on a stone by the pond. جست زد توی آب و آمد پیش ماهی و گفت:« من اینجام ، فرمایش؟» leaped|||||||||||I am here|command He jumped into the water and came to the fish and said: 'I am here, what do you need?'

ماهی گفت:« سلام خانم بزرگ!» The fish said: 'Hello, great lady!'

قورباغه گفت:« حالا چه وقت خودنمایی است ، موجود بی اصل و نسب! |||what||showing off||||lowly||lineage The frog said: "Now is not the time for boasting, you pretentious creature!" بچه گیر آورده یی و داری حرف های گنده گنده می زنی ، من دیگر آنقدر عمر کرده ام که بفهمم دنیا همین برکه است. |||||||||||||||||||understand|||| You have caught a child and you are speaking big words; I have lived long enough to understand that the world is just this pond. بهتر است بروی دنبال کارت و بچه های مرا از راه به در نبری.» ||||work|||||from the||||lead astray It’s better for you to go follow your work and not lead my kids astray.

ماهی کوچولو گفت:« صد تا از این عمرها هم که بکنی ، باز هم یک قورباغه ی نادان و درمانده بیشتر نیستی.» |||||||lifetimes|||||||||ignorant||helpless|more| The little fish said: 'Even if you live a hundred of these lives, you are still just a more ignorant and helpless frog.'

قورباغه عصبانی شد و جست زد طرف ماهی سیاه کوچولو. The frog got angry and jumped towards the little black fish. ماهی تکان تندی خورد و مثل برق در رفت و لای و لجن و کرم های ته برکه را به هم زد. ||||||||||mud and silt||mud and silt|||||pond|||| The fish made a sudden movement and darted away, stirring up the mud and worms at the bottom of the pond.

دره پر از پیچ و خم بود. ||||||was The valley was full of twists and turns. جویبار هم آبش چند برابر شده بود ، اما اگر می خواستی از بالای کوه ها ته دره را نگاه کنی ، جویبار را مثل نخ سفیدی می دیدی. stream||its water||||||||||||||||||stream|||white thread|white thread|| The brook had also multiplied its water several times, but if you wanted to look down the valley from the top of the mountains, you would see the brook like a white thread. یک جا تخته سنگ بزرگی از کوه جدا شده بود و افتاده بود ته دره و آب را دو قسمت کرده بود. |||rock||||broken off|||||||||||||| A large boulder had separated from the mountain and had fallen at the bottom of the valley, splitting the water into two parts. مارمولک درشتی ، به اندازه ی کف دست ، شکمش را به سنگ چسبانده بود. Lizard|large size||||||its belly||||"stuck"| The large lizard, the size of a palm, had pressed its belly against the rock. از گرمی آفتاب لذت می برد و نگاه می کرد به خرچنگ گرد و درشتی که نشسته بود روی شن های ته آب ، آنجا که عمق آب کمتر بود و داشت قورباغه یی را که شکار کرده بود ، می خورد. |||||||||||crab|||large size|||||sand||||||depth of water||||||||||caught|||| He was enjoying the warmth of the sun and looking at the round and big crab that was sitting on the sand at the bottom of the water, where the water was shallower, and was eating a frog it had caught. ماهی کوچولو ناگهان چشمش افتاد به خرچنگ و ترسید. |||its eye|||crab||got scared The little fish suddenly caught sight of the crab and got scared. از دور سلامی کرد. ||greeted from afar| From afar, he greeted. خرچنگ چپ چپ به او نگاهی کرد و گفت: Crab|left||||||| The crab looked at him sideways and said:

« چه ماهی با ادبی! |||polite What a literary fish! بیا جلو کوچولو ، بیا!» |forward|| Come here little one, come!

ماهی کوچولو گفت:« من می روم دنیا را بگردم و هیچ هم نمی خواهم شکار جنابعالی بشوم.» ||||||||explore||||||be caught by|"Your Excellency"| The little fish said: "I am going to explore the world and I do not want to be your prey at all."

خرچنگ گفت:« تو چرا اینقدر بدبین و ترسویی ، ماهی کوچولو؟» |||||pessimistic||coward|| The crab said: "Why are you so pessimistic and cowardly, little fish?"

ماهی گفت: “من نه بدبینم و نه ترسو . ||||pessimistic|||coward The fish said: "I am neither pessimistic nor cowardly." من هر چه را که چشمم می بیند و عقلم می گوید ، به زبان می آورم.» |||||my eye||||my mind||||||"I express" I express whatever my eyes see and my mind says.

خرچنگ گفت:« خوب ، بفرمایید ببینم چشم شما چه دید و عقلتان چه گفت که خیال کردید ما می خواهیم شما را شکار کنیم؟» |||please go ahead|||||||your mind||||||||want|||| The crab said: "Well, please tell me what your eyes saw and what your mind said that you thought we wanted to hunt you?"

ماهی گفت:« دیگر خودت را به آن راه نزن!» ||||||||go The fish said: "Don't pretend anymore!"

خرچنگ گفت:« منظورت قورباغه است؟ تو هم که پاک بچه شدی بابا! ||your meaning||||||purely||you've become| The crab said: "Are you referring to the frog? You've really become a child, my dear!" من با قورباغه ها لجم و برای همین شکارشان می کنم. ||||angry||||them|| I have a grudge against frogs, and that's why I hunt them. می دانی ، این ها خیال می کنند تنها موجود دنیا هستند و خوشبخت هم هستند ، و من می خواهم بهشان بفهمانم که دنیا واقعا‏ً دست کیست! |||||||||||||||||||to them|I should make them understand|||||who You know, they think they are the only beings in the world and they are happy, and I want to make them understand who really holds the world! پس تو دیگر نترس جانم ، بیا جلو ، بیا !» So don't be afraid anymore, my dear, come closer, come!

خرچنگ این حرف ها را گفت و پس پسکی راه افتاد طرف ماهی کوچولو. ||||||||then||||| The crab said these words and then started to walk towards the little fish. آنقدر خنده دار راه می رفت که ماهی ، بی اختیار خنده اش گرفت و گفت:« بیچاره! |||||||||involuntarily||||||poor He was walking in such a funny way that the fish couldn't help but laugh and said, "Poor thing!" تو که هنوز راه رفتن بلد نیستی ، از کجا می دانی دنیا دست کیست؟» You who still don't know how to walk, how do you know whose hands the world is in?"

ماهی سیاه از خرچنگ فاصله گرفت. The black fish distanced itself from the crab. سایه یی بر آب افتاد و ناگهان، ضربه ی محکمی خرچنگ را توی شن ها فرو کرد. |a||||||||a strong||||||| A shadow fell on the water and suddenly, a strong blow buried the crab into the sand. مارمولک از قیافه ی خرچنگ چنان خنده اش گرفت که لیز خورد و نزدیک بود خودش هم بیفتد توی آب. |||||so|||||slipped||||||||| The lizard laughed so hard at the appearance of the crab that it slipped and nearly fell into the water itself. خرچنگ ، دیگر نتوانست بیرون بیاید. Crab|||| ||was not able|| The crab couldn't come out anymore. ماهی کوچولو دید پسر بچه ی چوپانی لب آب ایستاده و به او و خرچنگ نگاه می کند. ||||||shepherd||||||||||| The little fish saw a shepherd boy standing by the water, looking at him and the crab. یک گله بز و گوسفند به آب نزدیک شدند و پوزه هایشان را در آب فرو کردند. |herd||||||near|||muzzles|their||||| A herd of goats and sheep approached the water and dipped their snouts into it. صدای مع مع و بع بع دره را پر کرده بود. The sound of bleating and baaing filled the valley.

ماهی سیاه کوچولو آنقدر صبر کرد تا بزها و گوسفندها آبشان را خوردند و رفتند. ||||patience|||the goats|||their water|||| The little black fish waited until the goats and sheep drank their fill and left. آنوقت ، مارمولک را صدا زد و گفت: Then, he called the lizard and said:

«مارمولک جان! "Little lizard!" من ماهی سیاه کوچولویی هستم که می روم آخر جویبار را پیدا کنم . |||little|I am|||||||| I am a little black fish who is going to find the end of the stream. فکر می کنم تو جانور عاقل و دانایی باشی ، اینست که می خواهم چیزی از تو بپرسم.» |||||wise||wisdom||||||||| I think you are a wise and knowledgeable creature, so I want to ask you something.

مارمولک گفت:« هر چه می خواهی بپرس.» ||||||ask The lizard said: 'Ask whatever you want.'

ماهی گفت:« در راه ، مرا خیلی از مرغ سقا و اره ماهی و پرنده ی ماهیخوار می ترساندند ، اگر تو چیزی درباره ی این ها می دانی ، به من بگو.» ||||||||water carrier bird||||||||||||||||||||| |||||||chicken|water carrier||saw|||||fish-eater||scared|||||||||||| The fish said: "On the way, many things like the sawfish and the kingfisher frightened me; if you know something about these, tell me."

مارمولک گفت:« اره ماهی و پرنده ی ماهیخوار، این طرف ها پیداشان نمی شود ، مخصوصاً اره ماهی که توی دریا زندگی می کند. |||||||fish-eater||||their presence|||especially|||||||| The lizard said: "Sawfish and the bird that catches fish, they don't appear around here, especially the sawfish that lives in the sea." اما سقائک همین پایین ها هم ممکن است باشد. |Your water carrier||||||| |your water carrier||||||| But your cups might be right down here. مبادا فریبش را بخوری و توی کیسه اش بروی.» "lest"|his deception||you fall for|||his bag|| Don't be tricked and fall into his bag.

ماهی گفت :« چه کیسه‌ای؟» The fish said: "What bag?"

مارمولک گفت:« مرغ سقا زیر گردنش کیسه ای دارد که خیلی آب می گیرد. |||||her neck|||||||| The lizard said: "The water carrier hen has a bag under her neck that holds a lot of water." او در آب شنا می کند و گاهی ماهی ها ، ندانسته ، وارد کیسه ی او می شوند و یکراست می روند توی شکمش. ||||||||||unwittingly||||||||straight|||| He swims in the water, and sometimes fish, unknowingly, enter his bag and go straight into his belly. البته اگر مرغ سقا گرسنه اش نباشد ، ماهی ها را در همان کیسه ذخیره می کند که بعد بخورد.» of course|||||||||||||||||| Of course, if the fishing hen is not hungry, she keeps the fish in the same bag to eat later.

ماهی گفت:« حالا اگر ماهی وارد کیسه شد ، دیگر راه بیرون آمدن ندارد؟» The fish said: 'Now if a fish enters the bag, does it have no way of coming out?'

مارمولک گفت:« هیچ راهی نیست ، مگر اینکه کیسه را پاره کند. |||way||||||| The lizard said: "There is no way, except to tear the bag." من خنجری به تو می دهم که اگر گرفتار مرغ سقا شدی ، این کار را بکنی.» |dagger|||||||||||||| I will give you a dagger that if you get caught by the waterfowl, you should do this."

آنوقت، مارمولک توی شکاف سنگ خزید و با خنجر بسیار ریزی برگشت. |||crack||crawled|||dagger||| Then, the lizard crawled into the rock crevice and returned with a very small dagger.

ماهی کوچولو خنجر را گرفت و گفت:« مارمولک جان! The little fish took the dagger and said: "Dear lizard!" تو خیلی مهربانی. ||kind You are very kind. من نمی دانم چطوری از تو تشکر کنم.» |||how||||

مارمولک گفت:« تشکر لازم نیست جانم! من از این خنجرها خیلی دارم. |||daggers|| |||daggers|| وقتی بیکار می شوم ، می نشینم از تیغ گیاه ها خنجر می سازم و به ماهی های دانایی مثل تو می دهم.» |||||I sit|||||||make||||||||| When I become idle, I sit down and make daggers from the blades of plants and give them to wise fish like you.

ماهی گفت:« مگر قبل از من هم ماهی یی از اینجا گذشته؟» The fish said: 'Has any fish passed through here before me?'

مارمولک گفت:« خیلی ها گذشته اند! The lizard said: 'Many have passed!' آن ها حالا دیگر برای خودشان دسته ای شده اند و مرد ماهیگیر را به تنگ آورده اند.» ||||||group||||||||||| ||||||||||||fisher||||| They have now formed a group for themselves and have cornered the fisherman.