×

We use cookies to help make LingQ better. By visiting the site, you agree to our cookie policy.

image

Samad Behrangi صمد بهرنگی, (Part 4) صمد بهرنگی: ماهی سیاه کوچولو

(Part 4) صمد بهرنگی: ماهی سیاه کوچولو

ماهی سیاه گفت:« می بخشی که حرف ، حرف می آورد. اگر به حساب فضولی ام نگذاری ، بگو ببینم ماهیگیر را چطور به تنگ آورده اند؟»

مارمولک گفت:« آخر نه که با همند ، همینکه ماهی گیر تور انداخت ، وارد تور می شوند و تور را با خودشان می کشند و می برند ته دریا.»

مارمولک گوشش را گذاشت روی شکاف سنگ و گوش داد و گفت: « من دیگر مرخص می شوم ، بچه هایم بیدار شده اند.»

مارمولک رفت توی شکاف سنگ. ماهی سیاه ناچار راه افتاد. اما همینطور سئوال پشت سر سئوال بود که دایم از خودش می کرد:« ببینم ، راستی جویبار به دریا می ریزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستی ، اره ماهی دلش می آید هم جنس های خودش را بکشد و بخورد؟ پرنده ی ماهیخوار، دیگر چه دشمنی با ما دارد؟

ماهی کوچولو، شنا کنان ، می رفت و فکر می کرد. در هر وجب راه چیز تازه ای می دید و یاد می گرفت. حالا دیگر خوشش می آمد که معلق زنان از آبشارها پایین بیفتد و باز شنا کند. گرمی آفتاب را بر پشت خود حس می کرد و قوت می گرفت.

یک جا آهویی با عجله آب می خورد. ماهی کوچولو سلام کرد و گفت:

«آهو خوشگله ، چه عجله ای داری؟»

آهو گفت:« شکارچی دنبالم کرده ، یک گلوله هم بهم زده ، ایناهاش.»

ماهی کوچولو جای گلوله را ندید اما از لنگ لنگان دویدن آهو فهمید که راست می گوید. یک جا لاک پشت ها در گرمای آفتاب چرت می زدند و جای دیگر قهقهه ی کبک ها توی دره می پیچید. عطر علف های کوهی در هوا موج می زد و قاطی آب می شد.

بعد از ظهر به جایی رسید که دره پهن می شد و آب از وسط بیشه یی می گذشت. آب آنقدر زیاد شده بود که ماهی سیاه ، راستی راستی ، کیف می کرد. بعد هم به ماهی های زیادی برخورد. از وقتی که از مادرش جدا شده بود ، ماهی ندیده بود. چند تا ماهی ریز دورش را گرفتند و گفتند:« مثل اینکه غریبه ای ، ها؟»

ماهی سیاه گفت:« آره غریبه ام. از راه دوری می آیم.»

ماهی ریزه ها گفتند:« کجا می خواهی بروی؟»

ماهی سیاه گفت:« می روم آخر جویبار را پیدا کنم.»

ماهی ریزه ها گفتند:« کدام جویبار؟»

ماهی سیاه گفت:« همین جویباری که توی آن شنا می کنیم.»

ماهی ریزه ها گفتند:« ما به این می گوییم رودخانه.»

ماهی سیاه چیزی نگفت. یکی از ماهی های ریزه گفت:« هیچ می دانی مرغ سقا نشسته سر راه ؟»

ماهی سیاه گفت:« آره ، می دانم.»

یکی دیگر گفت:« این را هم می دانی که مرغ سقا چه کیسه ی گل و گشادی دارد؟»

ماهی سیاه گفت:« این را هم می دانم.»

ماهی ریزه گفت:« با اینهمه باز می خواهی بروی؟»

ماهی سیاه گفت:« آره ، هر طوری شده باید بروم!»

به زودی میان ماهی ها چو افتاد که: ماهی سیاه کوچولویی از راه های دور آمده و می خواهد برود آخر رودخانه را پیدا کند و هیچ ترسی هم از مرغ سقا ندارد! چند تا از ماهی ریزه ها وسوسه شدند که با ماهی سیاه بروند، اما از ترس بزرگترها صداشان در نیامد. چند تا هم گفتند:« اگر مرغ سقا نبود ، با تو می آمدیم ، ما از کیسه ی مرغ سقا می ترسیم.»

لب رودخانه دهی بود. زنان و دختران ده توی رودخانه ظرف و لباس می شستند. ماهی کوچولو مدتی به هیاهوی آن ها گوش داد و مدتی هم آب تنی بچه ها را تماشا کرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت، و باز هم رفت تا شب شد. زیر سنگی گرفت خوابید.نصف شب بیدار شد و دید ماه ، توی آب افتاده و همه جا را روشن کرده است.

ماهی سیاه کوچولو ماه را خیلی دوست داشت. شب هایی که ماه توی آب می افتاد ، ماهی دلش می خواست که از زیر خزه ها بیرون بخزد و چند کلمه یی با او حرف بزند ، اما هر دفعه مادرش بیدار می شد و او را زیر خزه ها می کشید و دوباره می خواباند.

ماهی کوچولو پیش ماه رفت و گفت:« سلام ، ماه خوشگلم!»

ماه گفت:« سلام ، ماهی سیاه کوچولو! تو کجا اینجا کجا ؟»

ماهی گفت:« جهانگردی می کنم.»

ماه گفت:« جهان خیلی بزرگ ست ، تو نمی توانی همه جا را بگردی.»

ماهی گفت:« باشد ، هر جا که توانستم ، می روم.»

ماه گفت:« دلم می خواست تا صبح پیشت بمانم. اما ابر سیاه بزرگی دارد می آید طرف من که جلو نورم را بگیرد.»

ماهی گفت:« ماه قشنگ! من نور تو را خیلی دوست دارم ، دلم می خواست همیشه روی من بتابد.»

ماه گفت:« ماهی جان! راستش من خودم نور ندارم. خورشید به من نور می دهد و من هم آن را به زمین می تابانم . راستی تو هیچ شنیده یی که آدم ها می خواهند تا چند سال دیگر پرواز کنند بیایند روی من بنشینند؟»

ماهی گفت:« این غیر ممکن است.»

ماه گفت:« کار سختی است ، ولی آدم ها هر کار دلشان بخواهد...»

ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سیاه رسید و رویش را پوشاند و شب دوباره تاریک شد و ماهی سیاه ، تک و تنها ماند. چند دقیقه ، مات و متحیر ، تاریکی را نگاه کرد. بعد زیر سنگی خزید و خوابید.

صبح زود بیدار شد. بالای سرش چند تا ماهی ریزه دید که با هم پچ پچ می کردند. تا دیدند ماهی سیاه بیدار شد ، یکصدا گفتند:« صبح به خیر!»

ماهی سیاه زود آن ها را شناخت و گفت:« صبح به خیر! بالاخره دنبال من راه افتادید!»

Learn languages from TV shows, movies, news, articles and more! Try LingQ for FREE

(Part 4) صمد بهرنگی: ماهی سیاه کوچولو (Teil 4) Samad Behrangi: Kleiner schwarzer Fisch (Part 4) Samad Behrangi: Little black fish

ماهی سیاه گفت:« می بخشی که حرف ، حرف می آورد. The black fish said: "Forgive me for speaking up, but words bring words." اگر به حساب فضولی ام نگذاری ، بگو ببینم ماهیگیر را چطور به تنگ آورده اند؟» |||meddling||||||||||| |||||you don't consider||||||||| If you don't mind my curiosity, tell me how the fisherman has been cornered?

مارمولک گفت:« آخر نه که با همند ، همینکه ماهی گیر تور انداخت ، وارد تور می شوند و تور را با خودشان می کشند و می برند ته دریا.» ||||||they are together||||net|||||||net|||||||||| The lizard said: "Well, not that they are together; as soon as the fisherman casts his net, they enter the net and pull it away with them to the bottom of the sea."

مارمولک گوشش را گذاشت روی شکاف سنگ و گوش داد و گفت: « من دیگر مرخص می شوم ، بچه هایم بیدار شده اند.» |its ear|||||||||||||||||||| The lizard placed its ear on the crack in the stone, listened, and said: "I will take my leave now, my children have woken up."

مارمولک رفت توی شکاف سنگ. The lizard went into the crack of the stone. ماهی سیاه ناچار راه افتاد. The black fish reluctantly set off. اما همینطور سئوال پشت سر سئوال بود که دایم از خودش می کرد:« ببینم ، راستی جویبار به دریا می ریزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستی ، اره ماهی دلش می آید هم جنس های خودش را بکشد و بخورد؟ پرنده ی ماهیخوار، دیگر چه دشمنی با ما دارد؟ |||||question|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||| But there were constantly questions after questions that he kept asking himself: 'Let me see, does the stream really flow into the sea? What if the little water carrier is strong enough to reach me? Really, does the sawfish have the heart to kill and eat its own kind? What enmity does the kingfisher have with us?'

ماهی کوچولو، شنا کنان ، می رفت و فکر می کرد. |||swimming|||||| The little fish swam along and thought. در هر وجب راه چیز تازه ای می دید و یاد می گرفت. ||yard|||||||||| In every inch of the way, he saw and learned something new. حالا دیگر خوشش می آمد که معلق زنان از آبشارها پایین بیفتد و باز شنا کند. ||||||swinging|||waterfalls|||||| Now he liked to fall from the waterfalls while swinging and swim again. گرمی آفتاب را بر پشت خود حس می کرد و قوت می گرفت. ||||||||||strength|| He felt the warmth of the sun on his back and gained strength.

یک جا آهویی با عجله آب می خورد. ||A deer||||| ||a deer||||| A deer is drinking water in a hurry. ماهی کوچولو سلام کرد و گفت: The little fish greeted and said:

«آهو خوشگله ، چه عجله ای داری؟» "Deer, you're so pretty, why are you in such a hurry?"

آهو گفت:« شکارچی دنبالم کرده ، یک گلوله هم بهم زده ، ایناهاش.» |||after me|||||||this The deer said: 'The hunter has been after me, he even shot me once, here it is.'

ماهی کوچولو جای گلوله را ندید اما از لنگ لنگان دویدن آهو فهمید که راست می گوید. The little fish didn't see the bullet hole but understood from the limping deer that it was telling the truth. یک جا لاک پشت ها در گرمای آفتاب چرت می زدند و جای دیگر قهقهه ی کبک ها توی دره می پیچید. ||||||||nap||||||laughter||||||| In one place, the tortoises were dozing in the warmth of the sun, while in another, the laughter of the partridges echoed through the valley. عطر علف های کوهی در هوا موج می زد و قاطی آب می شد. The scent of wild grasses was swirling in the air and mixing with the water.

بعد از ظهر به جایی رسید که دره پهن می شد و آب از وسط بیشه یی می گذشت. |||||||||||||||the grove||| In the afternoon, they reached a place where the valley widened and water flowed through the middle of a thicket. آب آنقدر زیاد شده بود که ماهی سیاه ، راستی راستی ، کیف می کرد. The water had risen so much that the black fish was really enjoying it. بعد هم به ماهی های زیادی برخورد. Then he encountered many fish. از وقتی که از مادرش جدا شده بود ، ماهی ندیده بود. Since she had separated from her mother, she hadn't seen any fish. چند تا ماهی ریز دورش را گرفتند و گفتند:« مثل اینکه غریبه ای ، ها؟» A few small fish surrounded her and said: "It seems like you're a stranger, huh?"

ماهی سیاه گفت:« آره غریبه ام. The black fish said: "Yes, I am a stranger." از راه دوری می آیم.» I come from afar."

ماهی ریزه ها گفتند:« کجا می خواهی بروی؟» The little fish said: "Where do you want to go?"

ماهی سیاه گفت:« می روم آخر جویبار را پیدا کنم.»

ماهی ریزه ها گفتند:« کدام جویبار؟»

ماهی سیاه گفت:« همین جویباری که توی آن شنا می کنیم.»

ماهی ریزه ها گفتند:« ما به این می گوییم رودخانه.» ||||||||call| The little fish said: 'We call this a river.'

ماهی سیاه چیزی نگفت. The black fish said nothing. یکی از ماهی های ریزه گفت:« هیچ می دانی مرغ سقا نشسته سر راه ؟» One of the little fish said: "Do you know that the water carrier is sitting in the way?"

ماهی سیاه گفت:« آره ، می دانم.» The black fish said: "Yeah, I know."

یکی دیگر گفت:« این را هم می دانی که مرغ سقا چه کیسه ی گل و گشادی دارد؟» ||||||||||||||||expansion| Another one said: "Do you also know what a broad and large bag the crane has?"

ماهی سیاه گفت:« این را هم می دانم.» The black fish said: "I also know this."

ماهی ریزه گفت:« با اینهمه باز می خواهی بروی؟» ||||all this|||| The little fish said: "With all this, do you still want to go?"

ماهی سیاه گفت:« آره ، هر طوری شده باید بروم!» The black fish said: "Yeah, I have to go no matter what!"

به زودی میان ماهی ها چو افتاد که: ماهی سیاه کوچولویی از راه های دور آمده و می خواهد برود آخر رودخانه را پیدا کند و هیچ ترسی هم از مرغ سقا ندارد! |||||when||||||||||||||||||||||||||| Soon, among the fish, it was said that a little black fish had come from far away and wanted to go find the end of the river, and she had no fear of the seagull! چند تا از ماهی ریزه ها وسوسه شدند که با ماهی سیاه بروند، اما از ترس بزرگترها صداشان در نیامد. |||||||||||||||||their voice|| Some of the little fish were tempted to go with the black fish, but they were too afraid to make a sound because of the elders. چند تا هم گفتند:« اگر مرغ سقا نبود ، با تو می آمدیم ، ما از کیسه ی مرغ سقا می ترسیم.» A few also said: 'If it weren't for the hen of the water carrier, we would come with you, we are afraid of the water carrier's hen.'

لب رودخانه دهی بود. There was a village by the riverside. زنان و دختران ده توی رودخانه ظرف و لباس می شستند. The women and girls of the village were washing dishes and clothes in the river. ماهی کوچولو مدتی به هیاهوی آن ها گوش داد و مدتی هم آب تنی بچه ها را تماشا کرد و راه افتاد. |||||||||||||bathing|||||||| The little fish listened to their noise for a while and watched the children splashing in the water for a while, then set off. رفت و رفت و رفت، و باز هم رفت تا شب شد. It went and went and went, and continued going until it became night. زیر سنگی گرفت خوابید.نصف شب بیدار شد و دید ماه ، توی آب افتاده و همه جا را روشن کرده است. It lay down under a stone to sleep. Halfway through the night, it woke up and saw the moon had fallen into the water and illuminated everything.

ماهی سیاه کوچولو ماه را خیلی دوست داشت. شب هایی که ماه توی آب می افتاد ، ماهی دلش می خواست که از زیر خزه ها بیرون بخزد و چند کلمه یی با او حرف بزند ، اما هر دفعه مادرش بیدار می شد و او را زیر خزه ها می کشید و دوباره می خواباند. ||||||||||||||||||crawl||||||||||||||||||||||||||| On nights when the moon fell into the water, the fish wanted to crawl out from under the moss and speak a few words with it, but every time her mother would wake up and pull her back under the moss and put her to sleep again.

ماهی کوچولو پیش ماه رفت و گفت:« سلام ، ماه خوشگلم!» |||||||||my beautiful moon The little fish went to the moon and said: 'Hello, my beautiful moon!'

ماه گفت:« سلام ، ماهی سیاه کوچولو! The moon said: 'Hello, little black fish!' تو کجا اینجا کجا ؟» Where are you and where is here?"

ماهی گفت:« جهانگردی می کنم.» ||tourism|| The fish said: "I am a traveler."

ماه گفت:« جهان خیلی بزرگ ست ، تو نمی توانی همه جا را بگردی.» The moon said: "The world is very big, you cannot explore everywhere."

ماهی گفت:« باشد ، هر جا که توانستم ، می روم.» The fish said: "Alright, I will go wherever I can."

ماه گفت:« دلم می خواست تا صبح پیشت بمانم. |||||||with you| The moon said: "I wish I could stay with you until morning. اما ابر سیاه بزرگی دارد می آید طرف من که جلو نورم را بگیرد.» |||||||||||light|| But a big black cloud is coming towards me to block my light.

ماهی گفت:« ماه قشنگ! The fish said: 'What a beautiful moon!' من نور تو را خیلی دوست دارم ، دلم می خواست همیشه روی من بتابد.» |||||||||||||shine I love your light very much, I wish it always shone on me.

ماه گفت:« ماهی جان! The moon said: "My dear fish!" راستش من خودم نور ندارم. Honestly, I don't have my own light. خورشید به من نور می دهد و من هم آن را به زمین می تابانم . ||||||||||||||shine The sun gives me light and I spread it to the ground. راستی تو هیچ شنیده یی که آدم ها می خواهند تا چند سال دیگر پرواز کنند بیایند روی من بنشینند؟» |||||||||||||||||||sit By the way, have you ever heard that humans want to fly in a few years and come sit on me?

ماهی گفت:« این غیر ممکن است.» The fish said: 'It’s impossible.'

ماه گفت:« کار سختی است ، ولی آدم ها هر کار دلشان بخواهد...» The moon said: 'It’s difficult, but humans can do whatever they desire...'

ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سیاه رسید و رویش را پوشاند و شب دوباره تاریک شد و ماهی سیاه ، تک و تنها ماند. The black cloud arrived and covered its face, and the night became dark again, and the black fish remained solitary and alone. چند دقیقه ، مات و متحیر ، تاریکی را نگاه کرد. ||matt||astonished|||| For a few minutes, he stared at the darkness, bewildered and confused. بعد زیر سنگی خزید و خوابید. Then he crawled under a stone and went to sleep.

صبح زود بیدار شد. He woke up early in the morning. بالای سرش چند تا ماهی ریزه دید که با هم پچ پچ می کردند. تا دیدند ماهی سیاه بیدار شد ، یکصدا گفتند:« صبح به خیر!»

ماهی سیاه زود آن ها را شناخت و گفت:« صبح به خیر! The black fish recognized them quickly and said: 'Good morning!' بالاخره دنبال من راه افتادید!» ||||you started Finally, you started following me!