×

We use cookies to help make LingQ better. By visiting the site, you agree to our cookie policy.

image

Samad Behrangi صمد بهرنگی, (Part 5) صمد بهرنگی: ماهی سیاه کوچولو

(Part 5) صمد بهرنگی: ماهی سیاه کوچولو

یکی از ماهی های ریزه گفت:« آره ، اما هنوز ترسمان نریخته.»

یکی دیگر گفت:« فکر مرغ سقا راحتمان نمی گذارد.»

ماهی سیاه گفت:« شما زیادی فکر می کنید. همه اش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم ، ترسمان به کلّی می ریزد.»

اما تا خواستند راه بیفتند ، دیدند که آب دور و برشان بالا آمد و سرپوشی روی سرشان گذاشته شد و همه جا تاریک شد و راه گریزی هم نماند. ماهی سیاه فوری فهمید که در کیسه ی مرغ سقا گیر افتاده اند.

ماهی سیاه کوچولو گفت:« دوستان! ما در کیسه ی مرغ سقا گیر افتاده ایم ، اما راه فرار هم به کلّی بسته نیست.»

ماهی ریزه ها شروع کردند به گریه و زاری ، یکیشان گفت:« ما دیگر راه فرار نداریم. تقصیر توست که زیر پای ما نشستی و ما را از راه در بردی!»

یکی دیگر گفت:« حالا همه ی ما را قورت می دهد و دیگر کارمان تمام است!»

ناگهان صدای قهقهه ی ترسناکی در آب پیچید. این مرغ سقا بود که می خندید. می خندید و می گفت:« چه ماهی ریزه هایی گیرم آمده! هاهاهاهاها... راستی که دلم برایتان می سوزد! هیچ دلم نمی آید قورتتان بدهم! هاهاهاهاها...»

ماهی ریزه ها به التماس افتادند و گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا! ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیده ایم و اگر لطف کنید ، منقار مبارک را یک کمی باز کنید که ما بیرون برویم ، همیشه دعاگوی وجود مبارک خواهیم بود!»

مرغ سقا گفت:« من نمی خواهم همین حالا شما را قورت بدهم. ماهی ذخیره دارم ، آن پایین را نگاه کنید...»

چند تا ماهی گنده و ریزه ته کیسه ریخته بود . ماهی های ریزه گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا! ما که کاری نکرده ایم ، ما بی گناهیم. این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده...»

ماهی کوچولو گفت:« ترسوها ! خیال کرده اید این مرغ حیله گر ، معدن بخشایش است که این طوری التماس می کنید؟»

ماهی های ریزه گفتند:« تو هیچ نمی فهمی چه داری می گوئی. حالا می بینی حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را می بخشند و تو را قورت می دهند!»

مرغ سقا گفت:« آره ، می بخشمتان ، اما به یک شرط.»

ماهی های ریزه گفتند:« شرطتان را بفرمایید ، قربان!»

مرغ سقا گفت:« این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی تان را به دست بیاورید.»

ماهی سیاه کوچولو خودش را کنار کشید به ماهی ریزه ها گفت:« قبول نکنید! این مرغ حیله گر می خواهد ما را به جان همدیگر بیندازد. من نقشه ای دارم...»

اما ماهی ریزه ها آنقدر در فکر رهایی خودشان بودند که فکر هیچ چیز دیگر را نکردند و ریختند سر ماهی سیاه کوچولو. ماهی کوچولو به طرف کیسه عقب می نشست و آهسته می گفت: «ترسوها ،به هر حال گیر افتاده اید و راه فراری ندارید ، زورتان هم به من نمی رسد.»

ماهی های ریزه گفتند:« باید خفه ات کنیم ، ما آزادی می خواهیم!»

ماهی سیاه گفت:« عقل از سرتان پریده! اگر مرا خفه هم بکنید باز هم راه فراری پیدا نمی کنید ، گولش را نخورید!»

ماهی ریزه ها گفتند:« تو این حرف را برای این می زنی که جان خودت را نجات بدهی ، و اگر نه ، اصلا فکر ما را نمی کنی!»

ماهی سیاه گفت:« پس گوش کنید راهی نشانتان بدهم. من میان ماهی های بیجان ، خود را به مردن می زنم؛ آنوقت ببینیم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد یا نه ، و اگر حرف مرا قبول نکنید ، با این خنجر همه تان را می کشم یا کیسه را پاره پاره می کنم و در می روم و شما...»

یکی از ماهی ها وسط حرفش دوید و داد زد:« بس کن دیگر! من تحمل این حرف ها را ندارم... اوهو... اوهو... اوهو...»

ماهی سیاه گریه ی او را که دید ، گفت:« این بچه ننه ی ناز نازی را چرا دیگر همراه خودتان آوردید؟»

بعد خنجرش را در آورد و جلو چشم ماهی های ریزه گرفت. آن ها ناچار پیشنهاد ماهی کوچولو را قبول کردند. دروغکی با هم زد و خوردی کردند ، ماهی سیاه خود را به مردن زد و آن ها بالا آمدند و گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا ، ماهی سیاه فضول را خفه کردیم...»

مرغ سقا خندید و گفت:« کار خوبی کردید. حالا به پاداش همین کار، همه تان را زنده زنده قورت می دهم که توی دلم یک گردش حسابی بکنید!»

ماهی ریزه ها دیگر مجال پیدا نکردند. به سرعت برق از گلوی مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد.

اما ماهی سیاه ، همان وقت ، خنجرش را کشید و به یک ضربت ، دیواره ی کیسه را شکافت و در رفت. مرغ سقا از درد فریادی کشید و سرش را به آب کوبید ، اما نتوانست ماهی کوچولو را دنبال کند. ماهی سیاه رفت و رفت ، و باز هم رفت ، تا ظهر شد. حالا دیگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری می گذشت.از راست و چپ چند رودخانه ی کوچک دیگر هم به آن پیوسته بود و آبش را چند برابر کرده بود. ماهی سیاه از فراوانی آب لذت می برد. ناگهان به خود آمد و دید آب ته ندارد. اینور رفت ، آنور رفت ، به جایی برنخورد. آنقدر آب بود که ماهی کوچولو تویش گم شده بود! هر طور که دلش خواست شنا کرد و باز سرش به جایی نخورد. ناگهان دید یک حیوان دراز و بزرگ مثل برق به طرفش حمله می کند. یک اره ی دو دم جلو دهنش بود . ماهی کوچولو فکر کرد همین حالاست که اره ماهی تکه تکه اش بکند، زود به خود جنبید و جا خالی کرد و آمد روی آب ، بعد از مدتی ، دوباره رفت زیر آب که ته دریا را ببیند. وسط راه به یک گله ماهی برخورد – هزارها هزار ماهی ! از یکیشان پرسید:« رفیق ، من غریبه ام ، از راه های دور می آیم ، اینجا کجاست؟»

ماهی ، دوستانش را صدا زد و گفت:« نگاه کنید! یکی دیگر...»

بعد به ماهی سیاه گفت:« رفیق ، به دریا خوش آمدی!»

یکی دیگر از ماهی ها گفت:« همه ی رودخانه ها و جویبارها به اینجا می ریزند ، البته بعضی از آن ها هم به باتلاق فرو می روند.»

یکی دیگر گفت:« هر وقت دلت خواست ، می توانی داخل دسته ی ما بشوی.»

ماهی سیاه کوچولو شاد بود که به دریا رسیده است. گفت:« بهتر است اول گشتی بزنم ، بعد بیایم داخل دسته ی شما بشوم.

دلم می خواهد این دفعه که تور مرد ماهیگیر را در می برید ، من هم همراه شما باشم.»

Learn languages from TV shows, movies, news, articles and more! Try LingQ for FREE

(Part 5) صمد بهرنگی: ماهی سیاه کوچولو (Teil 5) Samad Bahrangi: Kleiner schwarzer Fisch (Part 5) Samad Bahrangi: Little black fish

یکی از ماهی های ریزه گفت:« آره ، اما هنوز ترسمان نریخته.» |||||||||our fear remains| One of the little fish said: 'Yeah, but we're still scared.'

یکی دیگر گفت:« فکر مرغ سقا راحتمان نمی گذارد.» Another said: 'The thought of the hen won't let us rest.'

ماهی سیاه گفت:« شما زیادی فکر می کنید. The black fish said: 'You think too much.' همه اش که نباید فکر کرد. Not everything should be thought about. راه که بیفتیم ، ترسمان به کلّی می ریزد.» ||we set out||||| When we start down the path, all our fears dissipate.

اما تا خواستند راه بیفتند ، دیدند که آب دور و برشان بالا آمد و سرپوشی روی سرشان گذاشته شد و همه جا تاریک شد و راه گریزی هم نماند. ||||||||||||||covering|||||||||||||| ||||to start||||||||||||||||||||||escape|| But when they wanted to set out, they saw that the water around them had risen, a covering was placed over them, it became dark everywhere, and there was no escape. ماهی سیاه فوری فهمید که در کیسه ی مرغ سقا گیر افتاده اند. The little black fish quickly realized that they were stuck in the bag of the water carrier.

ماهی سیاه کوچولو گفت:« دوستان! The little black fish said: "Friends!" ما در کیسه ی مرغ سقا گیر افتاده ایم ، اما راه فرار هم به کلّی بسته نیست.»

ماهی ریزه ها شروع کردند به گریه و زاری ، یکیشان گفت:« ما دیگر راه فرار نداریم. ||||||||wailing|one of them|||||| تقصیر توست که زیر پای ما نشستی و ما را از راه در بردی!» |it is your fault|||||you sat||||||| It's your fault for sitting under our feet and leading us astray!

یکی دیگر گفت:« حالا همه ی ما را قورت می دهد و دیگر کارمان تمام است!» ||||||||swallow||||||| Another one said: 'Now he will swallow all of us and our work will be over!'

ناگهان صدای قهقهه ی ترسناکی در آب پیچید. ||||scary||| Suddenly, a terrifying laugh echoed in the water. این مرغ سقا بود که می خندید. It was the duck that was laughing. می خندید و می گفت:« چه ماهی ریزه هایی گیرم آمده! He was laughing and saying: 'What tiny little fish I've caught!' هاهاهاهاها... راستی که دلم برایتان می سوزد! hahahahahaha||||||aches Hahaha... Truly, my heart aches for you! هیچ دلم نمی آید قورتتان بدهم! ||||your throat| I just can't bring myself to swallow you! هاهاهاهاها...»

ماهی ریزه ها به التماس افتادند و گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا! ||||begging||||||| The little fish pleaded and said: 'Your Excellency, the waterfowl!' ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیده ایم و اگر لطف کنید ، منقار مبارک را یک کمی باز کنید که ما بیرون برویم ، همیشه دعاگوی وجود مبارک خواهیم بود!» |definition||||||||||||beak||||||||||||praying for|||| We heard your definition a long time ago, and if you would be so kind as to open your blessed beak a little so that we can go outside, we will always pray for your blessed existence!

مرغ سقا گفت:« من نمی خواهم همین حالا شما را قورت بدهم. The hen said: 'I don't want to swallow you right now.' ماهی ذخیره دارم ، آن پایین را نگاه کنید...» I have fish stored, look down there...

چند تا ماهی گنده و ریزه ته کیسه ریخته بود . There were a few big and small fish poured at the bottom of the bag. ماهی های ریزه گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا! The small fish said: 'His Excellency, Mr. Rooster Saka!' ما که کاری نکرده ایم ، ما بی گناهیم. |||||||innocent We have done nothing, we are innocent. این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده...» This little black fish has led us astray...

ماهی کوچولو گفت:« ترسوها ! |||cowards The little fish said: 'Cowards!' خیال کرده اید این مرغ حیله گر ، معدن بخشایش است که این طوری التماس می کنید؟» ||||||||forgiveness||||||| Do you think this cunning chicken is a mine of forgiveness that you beg like this?

ماهی های ریزه گفتند:« تو هیچ نمی فهمی چه داری می گوئی. The tiny fish said: 'You don’t understand what you are saying at all.' حالا می بینی حضرت آقای مرغ سقا چطور ما را می بخشند و تو را قورت می دهند!» |||||||||||forgive|||||| Now you see how Mr. Chicken Saghha forgives us and swallows you!

مرغ سقا گفت:« آره ، می بخشمتان ، اما به یک شرط.» |||||I will forgive you|||| The waterfowl said: 'Yes, I forgive you, but under one condition.'

ماهی های ریزه گفتند:« شرطتان را بفرمایید ، قربان!» ||||your condition||| The little fish said: 'Please state your condition, dear!'

مرغ سقا گفت:« این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادی تان را به دست بیاورید.» |||||nosy fish|||||||||| The hen said: 'Suffocate this meddlesome fish so you can gain your freedom.'

ماهی سیاه کوچولو خودش را کنار کشید به ماهی ریزه ها گفت:« قبول نکنید! The little black fish withdrew and said to the tiny fish: 'Don't accept it!' این مرغ حیله گر می خواهد ما را به جان همدیگر بیندازد. |||||||||||turn against This cunning hen wants to set us against each other. من نقشه ای دارم...» I have a plan…

اما ماهی ریزه ها آنقدر در فکر رهایی خودشان بودند که فکر هیچ چیز دیگر را نکردند و ریختند سر ماهی سیاه کوچولو. |||||||freedom|||||||||they did|||||| But the little fish were so absorbed in their thoughts of freedom that they didn't think of anything else and pounced on the little black fish. ماهی کوچولو به طرف کیسه عقب می نشست و آهسته می گفت: «ترسوها ،به هر حال گیر افتاده اید و راه فراری ندارید ، زورتان هم به من نمی رسد.» |||||||||||||||||||||||your strength||||| The little fish would sit towards the back of the bag and say softly: 'You cowards, after all, you are caught and have no way to escape, you can't overpower me.'

ماهی های ریزه گفتند:« باید خفه ات کنیم ، ما آزادی می خواهیم!» The little fish said: 'We have to suffocate you, we want freedom!'

ماهی سیاه گفت:« عقل از سرتان پریده! The black fish said: 'You've lost your mind!' اگر مرا خفه هم بکنید باز هم راه فراری پیدا نمی کنید ، گولش را نخورید!» ||||||||||||||don't be fooled Even if you suffocate me, you will still not find a way to escape, don't be fooled!

ماهی ریزه ها گفتند:« تو این حرف را برای این می زنی که جان خودت را نجات بدهی ، و اگر نه ، اصلا فکر ما را نمی کنی!» The little fish said: 'You are saying this to save your own life, and if not, you don't care about us at all!'

ماهی سیاه گفت:« پس گوش کنید راهی نشانتان بدهم. |||||||show you| The black fish said: 'So listen, let me show you a way.' من میان ماهی های بیجان ، خود را به مردن می زنم؛ آنوقت ببینیم مرغ سقا شما را رها خواهد کرد یا نه ، و اگر حرف مرا قبول نکنید ، با این خنجر همه تان را می کشم یا کیسه را پاره پاره می کنم و در می روم و شما...» ||||lifeless|||||||"then"||||||set free||||||||||"do not accept"|||dagger|||||"I kill"||||tear apart|tear apart||||||run away|| I pretend to die among the lifeless fish; then let's see if your waterfowl will let you go or not, and if you don't accept my words, I will kill you all with this dagger, or I will tear the bag apart and leave, and you…

یکی از ماهی ها وسط حرفش دوید و داد زد:« بس کن دیگر! ||||||||||"Stop it"|| One of the fish ran in and yelled: 'Stop it already!' من تحمل این حرف ها را ندارم... اوهو... اوهو... اوهو...» |bear||||||*cough cough*|oh| I can't bear these words... Oho... Oho... Oho...

ماهی سیاه گریه ی او را که دید ، گفت:« این بچه ننه ی ناز نازی را چرا دیگر همراه خودتان آوردید؟» |||||||||||crybaby||pampered|spoiled brat||||||brought along When the black fish saw her crying, she said: "Why did you bring this delicate little mama with you?"

بعد خنجرش را در آورد و جلو چشم ماهی های ریزه گرفت. ||||||||||tiny fish| |his dagger|||||||||| Then she took out her dagger and held it in front of the little fish. آن ها ناچار پیشنهاد ماهی کوچولو را قبول کردند. |||suggestion||||| They had no choice but to accept the little fish's proposal. دروغکی با هم زد و خوردی کردند ، ماهی سیاه خود را به مردن زد و آن ها بالا آمدند و گفتند:« حضرت آقای مرغ سقا ، ماهی سیاه فضول را خفه کردیم...» Pretended fight|||||||||||||||||||||||||||||| Pretend fight|||||fought||||||||||||||||||||||nosy||"choked"| They had a little fight, the black fish pretended to die, and they came up and said: 'Mr. Murghe Saqa, we have suffocated the meddlesome black fish...'

مرغ سقا خندید و گفت:« کار خوبی کردید. Murghe Saqa laughed and said: 'You did a good job.' حالا به پاداش همین کار، همه تان را زنده زنده قورت می دهم که توی دلم یک گردش حسابی بکنید!» ||reward||||||||swallow alive||||||"a"|spin|"thorough"| Now, as a reward for this, I will swallow you all alive so that you can have a real tour in my heart!

ماهی ریزه ها دیگر مجال پیدا نکردند. ||||opportunity|| The little fish did not get a chance anymore. به سرعت برق از گلوی مرغ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد. ||||throat||||||their task|"finished"| They quickly passed through the throat of the water carrier's bird and accomplished their task.

اما ماهی سیاه ، همان وقت ، خنجرش را کشید و به یک ضربت ، دیواره ی کیسه را شکافت و در رفت. |||||her dagger||||||one strike|the wall||||tore open||| But the black fish, at that moment, drew its dagger and with one stroke, split the wall of the sack and escaped. مرغ سقا از درد فریادی کشید و سرش را به آب کوبید ، اما نتوانست ماهی کوچولو را دنبال کند. ||||cry|||||||struck||||||| The heron cried out in pain and hit its head against the water, but it could not follow the little fish. ماهی سیاه رفت و رفت ، و باز هم رفت ، تا ظهر شد. The black fish went and went, and kept going, until it was noon. حالا دیگر کوه و دره تمام شده بود و رودخانه از دشت همواری می گذشت.از راست و چپ چند رودخانه ی کوچک دیگر هم به آن پیوسته بود و آبش را چند برابر کرده بود. |||||||||||plain|flat plain|||||||||||||||joined|||||||| Now the mountain and valley were all gone, and the river flowed through a flat plain. Several other small rivers had joined it from the right and left, increasing its water several times. ماهی سیاه از فراوانی آب لذت می برد. |||abundance|||| The black fish enjoys the abundance of water. ناگهان به خود آمد و دید آب ته ندارد. Suddenly he came to himself and saw that the water had no end. اینور رفت ، آنور رفت ، به جایی برنخورد. This way||that way||||didn't hit He went this way, he went that way, but didn't hit anywhere. آنقدر آب بود که ماهی کوچولو تویش گم شده بود! ||||||in it||| There was so much water that the little fish got lost in it! هر طور که دلش خواست شنا کرد و باز سرش به جایی نخورد. |||||swam||||||| He swam however he pleased and once again did not hit his head against anything. ناگهان دید یک حیوان دراز و بزرگ مثل برق به طرفش حمله می کند. ||||||||||towards him|attacks|| Suddenly, he saw a long and large animal charging towards him like lightning. یک اره ی دو دم جلو دهنش بود . |a saw|||double-edged||its mouth| There was a two-bladed saw in front of its mouth. ماهی کوچولو فکر کرد همین حالاست که اره ماهی تکه تکه اش بکند، زود به خود جنبید و جا خالی کرد و آمد روی آب ، بعد از مدتی ، دوباره رفت زیر آب که ته دریا را ببیند. |||||about to||sawfish||"to pieces"|||||||moved quickly|||||||||||||||water|||||to see The little fish thought that the sawfish was about to slice it into pieces, quickly it swam away and came to the surface; after a while, it went back underwater to see the bottom of the sea. وسط راه به یک گله ماهی برخورد – هزارها هزار ماهی ! ||||school of fish|||Thousands of|Thousands of| On the way, it encountered a school of fish - thousands and thousands of fish! از یکیشان پرسید:« رفیق ، من غریبه ام ، از راه های دور می آیم ، اینجا کجاست؟» |one of them||Comrade||stranger||||||||| It asked one of them: 'Friend, I am a stranger, I come from afar, where is this place?'

ماهی ، دوستانش را صدا زد و گفت:« نگاه کنید! The fish called its friends and said: "Look!" یکی دیگر...» Another one..."

بعد به ماهی سیاه گفت:« رفیق ، به دریا خوش آمدی!» |||||comrade||||you came Then it said to the black fish: "Friend, welcome to the sea!"

یکی دیگر از ماهی ها گفت:« همه ی رودخانه ها و جویبارها به اینجا می ریزند ، البته بعضی از آن ها هم به باتلاق فرو می روند.» |||||||||||streams||||flow into||||||||swamp||| Another fish said: "All the rivers and streams flow here, although some of them also sink into the swamp."

یکی دیگر گفت:« هر وقت دلت خواست ، می توانی داخل دسته ی ما بشوی.» ||||||||"you can"||our group|||join Another said: "Whenever you wish, you can join our group."

ماهی سیاه کوچولو شاد بود که به دریا رسیده است. The little black fish was happy that it had reached the sea. گفت:« بهتر است اول گشتی بزنم ، بعد بیایم داخل دسته ی شما بشوم. ||||look around|||"to join"||||| He said: "It's better if I take a stroll first, then I will join your group."

دلم می خواهد این دفعه که تور مرد ماهیگیر را در می برید ، من هم همراه شما باشم.» ||||||fishing net||fisherman||||||||| I want to be with you this time when you cut the fisherman’s net.