×

Usamos cookies para ayudar a mejorar LingQ. Al visitar este sitio, aceptas nuestras politicas de cookie.

image

Samad Behrangi صمد بهرنگی, صمد بهرنگی: پسرک لبو فروش

صمد بهرنگی: پسرک لبو فروش

چند سال پیش در دهی معلم بودم. مدرسه ی ما فقط یک اتاق بود که یک پنجره و یک در به بیرون داشت. فاصله اش با ده صد متر بیشتر نبود. سی و دو شاگرد داشتم. پانزده نفرشان کلاس اول بودند. هشت نفر کلاس دوم. شش نفر کلاس سوم و سه نفرشان کلاس چهارم. مرا آخرهای پاییز آنجا فرستاده بودند. بچه ها دو سه ماه بی معلم مانده بودند و از دیدن من خیلی شادی کردند و قشقرق راه انداختند. تا چهار پنج روز کلاس لنگ بود. آخرش توانستم شاگردان را از صحرا و کارخانه ی قالیبافی و اینجا و آنجا سر کلاس بکشانم. تقریباً همه ی بچه ها بیکار که می ماندند می رفتند به کارخانه ی حاجی قلی فرشباف.

زرنگترینشان ده پانزده ریالی درآمد روزانه داشت. این حاجی قلی از شهر آمده بود. صرفه اش در این بود. کارگران شهری پول پیشکی می خواستند و از چهار تومان کمتر نمی گرفتند. اما بالاترین مزد در ده 25 ریال تا 35 ریال بود. ده روز بیشتر نبود من به ده آمده بودم که برف بارید و زمین یخ بست. شکافهای در و پنجره را کاغذ چسباندیم که سرما تو نیاید. روزی برای کلاس چهارم و سوم دیکته می گفتم. کلاس اول و دوم بیرون بودند. آفتاب بود و برفها نرم و آبکی شده بود. از پنجره می دیدم که بچه ها سگ ولگردی را دوره کرده اند و بر سر و رویش گلوله ی برف می زنند. تابستانها با سنگ و کلوخ دنبال سگها می افتادند، زمستانها با گلوله ی برف. کمی بعد صدای نازکی پشت در بلند شد: آی لبو آوردم، بچه ها!.. لبوی داغ و شیرین آوردم!

.. از مبصر پرسیدم: مش کاظم، این کیه؟ مش کاظم گفت: کس دیگری نیست، آقا... تاری وردی است، آقا... زمستانها لبو می فروشد... می خواهی بش بگویم بیاید تو. من در را باز کردم و تاری وردی با کشک سابی لبوش تو آمد. شال نخی کهنه ای بر سر و رویش پیچیده بود. یک لنگه از کفشهاش گالش بود و یک لنگه اش از همین کفشهای معمولی مردانه. کت مردانه اش تا زانوهاش می رسید، دستهاش توی آستین کتش پنهان می شد. نوک بینی اش از سرما سرخ شده بود. رویهم ده دوازده سال داشت. سلام کرد. کشک سابی را روی زمین گذاشت. گفت: اجازه می دهی آقا دستهام را گرم کنم؟ بچه ها او را کنار بخاری کشاندند. من صندلی ام را بهش تعارف کردم. ننشست. گفت: نه آقا. همینجور روی زمین هم می توانم بنشینم. بچه های دیگر هم به صدای تاری وردی تو آمده بودند، کلاس شلوغ بود. همه را سر جایشان نشاندم. تاری وردی کمی که گرم شد گفت: لبو میل داری، آقا؟

و بی آنکه منتظر جواب من باشد، رفت سر لبوهاش و دستمال چرک و چند رنگ روی کشک سابی را کنار زد. بخار مطبوعی از لبوها برخاست. کاردی دسته شاخی مال « سردری» روی لبوها بود. تاری وردی لبویی انتخاب کرد و داد دست من و گفت: بهتر است خودت پوست بگیری، آقا... ممکن است دستهای من ... خوب دیگر ما دهاتی هستیم ... شهر ندیده ایم ... رسم و رسوم نمی دانیم... مثل پیرمرد دنیا دیده حرف می زد. لبو را وسط دستم فشردم. پوست چرکش کنده شد و سرخی تند و خوشرنگی بیرون زد. یک گاز زدم. شیرین شیرین بود. نوروز از آخر کلاس گفت: آقا... لبوی هیچکس مثل تاری وردی شیرین نمی شود ... آقا. مش کاظم گفت: آقا، خواهرش می پزد، این هم می فروشد... ننه اش مریض است، آقا. من به روی تاری وردی نگاه کردم. لبخند شیرین و مردانه ای روی لبانش بود.

شال گردن نخی اش را باز کرده بود. موهای سرش گوشهاش را پوشانده بود. گفت: هر کسی کسب و کاری دارد دیگر، آقا... ما هم این کاره ایم. من گفتم: ننه ات چه اش است، تاری وردی؟ گفت: پاهاش تکان نمی خورد. کدخدا می گوید فلج شده. چی شده. خوب نمی دانم من ، آقا. گفتم: پدرت... حرفم را برید و گفت: مرده. یکی از بچه ها گفت: بش می گفتند عسگر قاچاقچی، آقا. تاری وردی گفت: اسب سواری خوب بلد بود. آخرش روزی سر کوهها گلوله خورد و مرد. امنیه ها زدندش. روی اسب زدندش. کمی هم از اینجا و آنجا حرف زدیم، دو سه قران لبو به بچه ها فروخت و رفت. از من پول نگرفت. گفت: این دفعه مهمان من، دفعه ی دیگر پول می دهی. نگاه نکن که دهاتی هستیم، یک کمی ادب و اینها سرمان می شود، آقا. تاری وردی توی برف می رفت طرف ده و ما صدایش را می شنیدیم که می گفت: آی لبو!.. لبوی داغ و شیرین آوردم، مردم!

.. دو تا سگ دور و برش می پلکیدند و دم تکان می دادند. بچه ها خیلی چیزها از تاری وردی برایم گفتند: اسم خواهرش « سولماز» بود. دو سه سالی بزرگتر از او بود. وقتی پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگی خوبی بودند. بعدش به فلاکت افتادند. اول خواهر و بعد برادر رفتند پیش حاجی قلی فرشباف. بعدش با حاجی قلی دعواشان شد و بیرون آمدند. رضاقلی گفت: آقا، حاجی قلی بیشرف خواهرش را اذیت می کرد. با نظر بد بش نگاه می کرد، آقا. ابوالفضل گفت: آ... آقا... تاری وردی می خواست، آقا، حاجی قلی را با دفه بکشدش، آ... * تاری وردی هر روز یکی دو بار به کلاس سر می زد. گاهی هم پس از تمام کردن لبوهاش می آمد و سر کلاس می نشست به درس گوش می کرد. روزی بش گفتم: تاری وردی، شنیدم با حاجی قلی دعوات شده. می توانی به من بگویی چطور؟ تاری وردی گفت: حرف گذشته هاست، آقا.

سرتان را درد می آورم. گفتم: خیلی هم خوشم می آید که از زبان خودت از سیر تا پیاز، شرح دعواتان را بشنوم. بعد تاری وردی شروع به صحبت کرد و گفت: خیلی ببخش آقا، من و خواهرم از بچگی پیش حاجی قلی کار می کردیم. یعنی خواهرم پیش از من آنجا رفته بود. من زیردست او کار می کردم. او می گرفت دو تومن، من هم یک چیزی کمتر از او. دو سه سالی پیش بود. مادرم باز مریض بود. کار نمی کرد اما زمینگیر هم نبود. تو کارخانه سی تا چهل بچه ی دیگر هم بودند – حالا هم هستند – که پنج شش استادکار داشتیم. من و خواهرم صبح می رفتیم و ظهر برمی گشتیم. و بعد از ظهر می رفتیم و عصر برمی گشتیم. خواهرم در کارخانه چادر سرش می کرد اما دیگر از کسی رو نمی گرفت.

استادکارها که جای پدر ما بودند و دیگران هم که بچه بودند و حاجی قلی هم که ارباب بود. آقا، این آخرها حاجی قلی بیشرف می آمد می ایستاد بالای سر ما دو تا و هی نگاه می کرد به خواهرم و گاهی هم دستی به سر او یا من می کشید و بیخودی می خندید و رد می شد. من بد به دلم نمی آوردم که اربابمان است و دارد محبت می کند. مدتی گذشت. یک روز پنجشنبه که مزد هفتگی مان را می گرفتیم، یک تومن اضافه به خواهرم داد و گفت: مادرتان مریض است، این را خرج او می کنید. بعدش تو صورت خواهرم خندید که من هیچ خوشم نیامد. خواهرم مثل اینکه ترسیده باشد، چیزی نگفت. و ما دو تا، آقا، آمدیم پیش ننه ام. وقتی شنید حاجی قلی به خواهرم اضافه مزد داده، رفت تو فکر و گفت: دیگر بعد از این پول اضافی نمی گیرید.

از فردا من دیدم استادکارها و بچه های بزرگتر پیش خود پچ و پچ می کنند و زیرگوشی یک حرفهایی می زنند که انگار می خواستند من و خواهرم نشنویم. آقا! روز پنجشنبه ی دیگر آخر از همه رفتیم مزد بگیریم. حاجی خودش گفته بود که وقتی سرش خلوت شد پیشش برویم. حاجی، آقا، پانزده هزار اضافه داد و گفت: فردا می آیم خانه تان. یک حرفهایی با ننه تان دارم. بعد تو صورت خواهرم خندید که من هیچ خوشم نیامد. خواهرم رنگش پرید و سرش را پایین انداخت. می بخشی، آقا، مرا. خودت گفتی همه اش را بگویم – پانزده هزارش را طرف حاجی انداختم و گفتم: حاجی آقا، ما پول اضافی لازم نداریم. ننه ام بدش می آید. حاجی باز خندید و گفت: خر نشو جانم. برای تو و ننه ات نیست که بدتان بیاید یا خوشتان... آنوقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو کند که خواهرم عقب کشید و بیرون دوید. از غیظم گریه ام می گرفت. دفه ای روی میز بود. برش داشتم و پراندمش. دفه صورتش را برید و خون آمد. حاجی فریاد زد و کمک خواست. من بیرون دویدم و دیگر نفهمیدم چی شد. به خانه آمدم. خواهرم پهلوی ننه ام کز کرده بود و گریه می کرد.

شب، آقا، کدخدا آمد. حاجی قلی از دست من شکایت کرده و نیز گفته بود که: می خواهم باشان قوم و خویش بشوم، اگر نه پسره را می سپردم دست امنیه ها پدرش را در می آوردند. بعد کدخدا گفت حاجی مرا به خواستگاری فرستاده. آره یا نه؟ زن و بچه ی حاجی قلی حالا هم تو شهر است،‌ آقا. در چهار تا ده دیگر زن صیغه دارد. می بخشی آقا، مرا. عین یک خوک گنده است. چاق و خپله با یک ریش کوتاه سیاه و سفید، یک دست دندان مصنوعی که چند تاش طلاست و یک تسبیح دراز در دستش. دور از شما، یک خوک گنده ی پیر و پاتال. ننه ام به کدخدا گفت: من اگر صد تا هم دختر داشته باشم یکی را به آن پیر کفتار نمی دهم. ما دیگر هر چه دیدیم بسمان است. کدخدا، تو خودت که میدانی اینجور آدمها نمی آیند با ما دهاتی ها قوم و خویش راست راستی بشوند... کدخدا، آقا، گفت: آره، تو راست می گویی. حاجی قلی صیغه می خواهد. اما اگر قبول نکنی بچه ها را بیرون می کند، بعد هم دردسر امنیه هاست و اینها... این را هم بدان! خواهرم پشت ننه ام کز کرده بود و میان هق گریه اش می گفت: من دیگر به کارخانه نخواهم رفت... مرا می کشد... ازش می ترسم...

صبح خواهرم سر کار نرفت. من تنها رفتم. حاجی قلی دم در ایستاده بود و تسبیح می گرداند. من ترسیدم، آقا. نزدیک نشدم. حاجی قلی که زخم صورتش را با پارچه بسته بود گفت: پسر بیا برو تو، کاریت ندارم. من ترسان ترسان نزدیک به او شدم و تا خواستم از در بگذرم مچم را گرفت و انداخت توی حیاط کارخانه و با مشت و لگد افتاد به جان من. آخر خودم را رها کردم و دویدم دفه دیروزی را برداشتم. آنقدر کتکم زده بود که آش و لاش شده بودم. فریاد زدم که: قرمساق بیشرف، حالا بهت نشان میدهم که با کی طرفی... مرا می گویند پسر عسگر قاچاقچی... تاری وردی نفسی تازه کرد و دوباره گفت: آقا، می خواستم همانجا بکشمش. کارگرها جمع شدند و بردندم خانه مان.

من از غیظم گریه می کردم و خودم را به زمین می زدم و فحش می دادم و خون از زخم صورتم می ریخت... آخر آرام شدم. یک بزی داشتیم. من و خواهرم به بیست تومن خریده بودیم. فروختیمش و با مختصر پولی که ذخیره کرده بودیم یکی دو ماه گذراندیم. آخر خواهرم رفت پیش زن نان پز و من هم هر کاری پیش آمد دنبالش رفتم... گفتم: تاری وردی، چرا خواهرت شوهر نمی کند؟ گفت: پسر زن نان پز نامزدش است. من و خواهرم داریم جهیز تهیه می کنیم که عروسی بکنند. * امسال تابستان برای گردش به همان ده رفته بودم. تاری وردی را توی صحرا دیدم، با چهل پنجاه بز و گوسفند.

گفتم: تاری وردی، جهیز خواهرت را آخرش جور کردی؟ گفت: آره. عروسی هم کرده... حالا هم دارم برای عروسی خودم پول جمع می کنم. آخر از وقتی خواهرم رفته خانه ی شوهر، ننه ام دست تنها مانده. یک کسی می خواهد که زیر بالش را بگیرد و هم صحبتش بشود... بی ادبی شد. می بخشی ام، آقا.

Learn languages from TV shows, movies, news, articles and more! Try LingQ for FREE

صمد بهرنگی: پسرک لبو فروش Samad|Samad Behrangi|Little boy|Beet seller| Samad Behrangi: Der Junge, der Lippen verkauft Samad Behrangi: The boy selling lips Samad Behrangi : Le garçon vendant des lèvres Samad Behrangi: Il ragazzo che vende labbra Samad Behrangi: Chłopiec sprzedający usta Самад Беранги: Мальчик, продающий губы Samad Behrangi: Pojken som säljer läppar Samad Behrangi: Dudak satan çocuk

چند سال پیش در دهی معلم بودم. ||||village|teacher| I was a teacher in tenth grade a few years ago. مدرسه ی ما فقط یک اتاق بود که یک پنجره و یک در به بیرون داشت. |||||||||window|||||| Our school was just one room with one window and one door to the outside. فاصله اش با ده صد متر بیشتر نبود. |it||village||hundred meters|| The distance was not more than ten hundred meters. سی و دو شاگرد داشتم. |||students| I had thirty-two students. پانزده نفرشان کلاس اول بودند. fifteen||first grade|| Fifteen of them were in the first class. هشت نفر کلاس دوم. Eight|people||second grade Eight second graders. شش نفر کلاس سوم و سه نفرشان کلاس چهارم. ||||||||fourth grade Six third graders and three fourth graders. مرا آخرهای پاییز آنجا فرستاده بودند. |late in|autumn|there|sent| I was sent there in the late fall. بچه ها دو سه ماه بی معلم مانده بودند و از دیدن من خیلی شادی کردند و قشقرق راه انداختند. ||two||months|without|||||||||joyful|||ruckus|road|"caused a commotion" The kids had been uneducated for two or three months, and they were very happy to see me and started to cheer. Çocuklar iki üç aydır öğretmensizdiler ve beni gördüklerine çok sevinip gülmeye başladılar. تا چهار پنج روز کلاس لنگ بود. |||days||lagging behind| The class was lame for four or five days. Sınıf dört beş gün boyunca topal kaldı. آخرش توانستم شاگردان را از صحرا و کارخانه ی قالیبافی و اینجا و آنجا سر کلاس بکشانم. ||students|||||||carpet weaving factory|||||||drag into class In the end, I was able to bring the students from the desert and the carpet weaving factory to class here and there. Sonunda öğrencileri çölden ve halı dokuma fabrikasından oradan oraya sınıfa götürmeyi başardım. تقریباً همه ی بچه ها بیکار که می ماندند می رفتند به کارخانه ی حاجی قلی فرشباف. almost|||||unemployed|||remained||||||Haji Qoli|Haji Gholi|carpet weaver Almost all the children, when they were unemployed, went to Haji Qoli's carpet weaving factory. Hemen hemen tüm işsiz çocuklar Hacı Gholi Farshbaf fabrikasına gitti.

زرنگترینشان ده پانزده ریالی درآمد روزانه داشت. The smartest of them|||rials||daily income| The smartest of them earned ten to fifteen rials a day. En akıllılarının günlük on ila on beş riyal geliri vardı. این حاجی قلی از شهر آمده بود. This Haji Qoli came from the city. Bu Hacı Gholi şehirden gelmişti. صرفه اش در این بود. worth it|||| The benefit of it was this. Bu konuda ekonomikti. کارگران شهری پول پیشکی می خواستند و از چهار تومان کمتر نمی گرفتند. |||advance payment||wanted||||four tomans||| Urban workers wanted an advance payment and would not accept less than four tomans. Kentli işçiler avans parası talep ettiler ve dört tomandan az alamadılar. اما بالاترین مزد در ده 25 ریال تا 35 ریال بود. |highest||||rial||| However, the highest wage in the village was 25 rials to 35 rials. Ancak ondaki en yüksek ücret 25 riyal ile 35 riyal arasındaydı. ده روز بیشتر نبود من به ده آمده بودم که برف بارید و زمین یخ بست. |||||||||||snowed|||ice| It wasn't more than ten days. I had come to ten when it snowed and the ground froze. On günden fazla olmadı, kar yağdığında ve yer donduğunda on'a gelmiştim. شکافهای در و پنجره را کاغذ چسباندیم که سرما تو نیاید. gaps||||||pasted||||does not enter We covered the gaps in the door and window with paper so that the cold does not come in. Kapı ve penceredeki çatlakları üşütmeyesiniz diye yapıştırdık. روزی برای کلاس چهارم و سوم دیکته می گفتم. ||||||dictation|| One day I was dictating for the fourth and third grade. کلاس اول و دوم بیرون بودند. The first and second graders were out. آفتاب بود و برفها نرم و آبکی شده بود. |||snow patches|||slushy|| It was sunny and the snow was soft and watery. Hava güneşliydi ve kar yumuşak ve suluydu. از پنجره می دیدم که بچه ها سگ ولگردی را دوره کرده اند و بر سر و رویش گلوله ی برف می زنند. ||||||||stray dog||||||||||ball||||throwing at I could see from the window that the children had surrounded the stray dog and were throwing snowballs at it. Çocukların sokak köpeğinin etrafından dolaşıp ona kartopu fırlattığını pencereden görebiliyordum. تابستانها با سنگ و کلوخ دنبال سگها می افتادند، زمستانها با گلوله ی برف. summers||||clod of earth||dogs||||||| In the summers they chased the dogs with stones and clods, in the winters with snowballs. Yazlar köpekleri taş ve keseklerle, kışlar kartopu ile izledi. کمی بعد صدای نازکی پشت در بلند شد: آی لبو آوردم، بچه ها!.. ||||||loud||Hey|beet||| A little later, a thin voice was heard from behind the door: I have brought lips, children! Biraz sonra kapının arkasından ince bir ses geldi: Dudaklarımı getirdim çocuklar!.. لبوی داغ و شیرین آوردم! Hot sweet beetroot|||| I brought hot and sweet lips! Sıcak ve tatlı dudaklar getirdim!

.. از مبصر پرسیدم: مش کاظم، این کیه؟ مش کاظم گفت: کس دیگری نیست، آقا... تاری وردی است، آقا... زمستانها لبو می فروشد... می خواهی بش بگویم بیاید تو. |the monitor|||||||||||||||||||||||||| .. I asked the observer: Mesh Kazem, who is this? Mesh Kazem said: There is no one else, sir... it is Tari Verdi, sir... he sells lips in winters... I want to tell him to come. .. Sınıf gözlemcisine sordum: Mash Kazem, bu kim? Maş Kazem dedi ki: Başka kimse yok efendim... Bulanık efendim... Kışları dudak satar... Sana gelmesini söylememi istiyorsun. من در را باز کردم و تاری وردی با کشک سابی لبوش تو آمد. |||||||||whey grinder|yogurt sauce maker|his/her lips|| I opened the door and Tari Verdi came to your lips with curd. Kapıyı açtım ve dudaklarının kıvrımıyla bir bulanıklık geldi. شال نخی کهنه ای بر سر و رویش پیچیده بود. |Cotton|||||||| An old cotton shawl was wrapped around his head. یک لنگه از کفشهاش گالش بود و یک لنگه اش از همین کفشهای معمولی مردانه. |one pair||his shoes|rubber overshoe||||shoe||||shoes||men's shoes One shoe of his was a rubber boot and the other was one of those ordinary men's shoes. کت مردانه اش تا زانوهاش می رسید، دستهاش توی آستین کتش پنهان می شد. coat||||his knees|||his hands||sleeve|his coat||| His men's coat reached his knees, and his hands were hidden in the sleeves of his coat. نوک بینی اش از سرما سرخ شده بود. The tip of his nose was red from the cold. La punta del naso era rossa per il freddo. رویهم ده دوازده سال داشت. ||twelve|| He was about ten or twelve years old. سلام کرد. Said hello.| He greeted. کشک سابی را روی زمین گذاشت. kashk|sabi|||| He placed the kashk (a type of fermented dairy) on the ground. Sabi'nin yoğurdunu yere koydu. گفت: اجازه می دهی آقا دستهام را گرم کنم؟ بچه ها او را کنار بخاری کشاندند. |||||my hands|||||||||stove|pulled him to He said, "Are you letting me warm up my hand?" The kids dragged him to the stove. Dedi ki: Efendim, ellerimi ısıtmama izin verir misiniz? Çocuklar onu sobaya sürükledi. من صندلی ام را بهش تعارف کردم. |chair||||| I offered him my seat. Ona yerimi teklif ettim. ننشست. Did not sit. did not sit oturmadı گفت: نه آقا. He said: No sir. Dedi ki: Hayır efendim. همینجور روی زمین هم می توانم بنشینم. I can sit on the floor like this. Bu şekilde yere oturabilirim. بچه های دیگر هم به صدای تاری وردی تو آمده بودند، کلاس شلوغ بود. Other children had also come to the sound of Tari Verdi tu, the class was crowded. Tari Verdi tu sesine başka çocuklar da gelmişti, sınıf kalabalıktı. همه را سر جایشان نشاندم. |||their place| I put everyone in their place. Herkesi yerine koydum. تاری وردی کمی که گرم شد گفت: لبو میل داری، آقا؟ Tari Verdi warmed up a little and said: Do you want a lip, sir? Tari Verdi biraz ısındı ve şöyle dedi: Dudak ister misiniz efendim?

و بی آنکه منتظر جواب من باشد، رفت سر لبوهاش و دستمال چرک و چند رنگ روی کشک سابی را کنار زد. |||||||||his beetroots||handkerchief|dirty||||||||| And without waiting for my answer, he went to the beets and brushed aside the dirty cloth and several colors on the curd. بخار مطبوعی از لبوها برخاست. |pleasant||beetroots|rose up A pleasant steam rose from the beets. کاردی دسته شاخی مال « سردری» روی لبوها بود. horn-handled knife||horn handle||butcher's shop||| A horn-handled knife belonging to 'Sardari' was on the beets. تاری وردی لبویی انتخاب کرد و داد دست من و گفت: بهتر است خودت پوست بگیری، آقا... ممکن است دستهای من ... خوب دیگر ما دهاتی هستیم ... شهر ندیده ایم ... رسم و رسوم نمی دانیم... مثل پیرمرد دنیا دیده حرف می زد. ||beet seller|||||||||||||peel|||||||||villager|||||||||||||||| Tari Vardi chose a beet and handed it to me, saying: It’s better if you peel it yourself, sir... My hands might... Well, we are villagers... We haven't seen the city... We don’t know customs and traditions... He spoke like a worldly old man. لبو را وسط دستم فشردم. ||||squeezed I squeezed the beet in the middle of my hand. پوست چرکش کنده شد و سرخی تند و خوشرنگی بیرون زد. |"outer layer"||||redness|||vivid color|| The purulent skin was peeled off and a bright red color came out. یک گاز زدم. |a bite| I took a bite. شیرین شیرین بود. It was sweet sweet. نوروز از آخر کلاس گفت: آقا... لبوی هیچکس مثل تاری وردی شیرین نمی شود ... آقا. Nowruz said from the end of the class: Sir... no one's lips are as sweet as Tari Verdi... Sir. مش کاظم گفت: آقا، خواهرش می پزد، این هم می فروشد... ننه اش مریض است، آقا. ||||his sister||cooks|||||||sick|| Mesh Kazem said: Sir, his sister cooks, she also sells... her grandmother is sick, sir. من به روی تاری وردی نگاه کردم. I looked at Tari Verdi's face. لبخند شیرین و مردانه ای روی لبانش بود. |sweet||manly|||his lips| He had a sweet and masculine smile on his lips.

شال گردن نخی اش را باز کرده بود. |scarf|cotton||||| He had opened his cotton scarf. موهای سرش گوشهاش را پوشانده بود. ||his ears||| His hair covered his ears. گفت: هر کسی کسب و کاری دارد دیگر، آقا... ما هم این کاره ایم. ||||||||||||this business| He said: Everyone has a business, sir... we are like that. من گفتم: ننه ات چه اش است، تاری وردی؟ گفت: پاهاش تکان نمی خورد. |||your mother|||||||her legs|shaking|| I said: What is wrong with your grandmother, Tari Verdi? He said: His legs do not move. کدخدا می گوید فلج شده. The headman||"says"|paralyzed| The landlord says he has become paralyzed. چی شده. What happened? خوب نمی دانم من ، آقا. I don't know well, sir. گفتم: پدرت... حرفم را برید و گفت: مرده. |your father|my words||||| I said: Your father... he cut me off and said: He is dead. یکی از بچه ها گفت: بش می گفتند عسگر قاچاقچی، آقا. ||||||||Asgar the Smuggler|smuggler| One of the children said: They used to call him Asgar the smuggler, sir. تاری وردی گفت: اسب سواری خوب بلد بود. ||||horse riding||knew how to| Tari Verdi said: He knew how to ride a horse well. آخرش روزی سر کوهها گلوله خورد و مرد. "finally"||||||| Finally, one day he was shot in the mountains and died. امنیه ها زدندش. Security forces||They hit him. The security guards beat him. روی اسب زدندش. They hit him on the horse. کمی هم از اینجا و آنجا حرف زدیم، دو سه قران لبو به بچه ها فروخت و رفت. ||||||||||Qur'an||||||| We talked a little from here and there, sold a couple of coins worth of turnips to the kids, and left. از من پول نگرفت. |||did not take He didn't take any money from me. گفت: این دفعه مهمان من، دفعه ی دیگر پول می دهی. |||my treat||||||| He said: This time you are my guest, next time you will pay. نگاه نکن که دهاتی هستیم، یک کمی ادب و اینها سرمان می شود، آقا. look|||||||manners|||we understand||| Don't look at us as villagers, we have a bit of manners and such, sir. تاری وردی توی برف می رفت طرف ده و ما صدایش را می شنیدیم که می گفت: آی لبو!.. |||||||||||||we heard||||| Tari was going towards the village in the snow and we heard him saying: Hey, beet! لبوی داغ و شیرین آوردم، مردم! I brought hot and sweet beet, people!

.. دو تا سگ دور و برش می پلکیدند و دم تکان می دادند. |||||||were moving around||tail||| Two dogs were circling around him and wagging their tails. بچه ها خیلی چیزها از تاری وردی برایم گفتند: اسم خواهرش « سولماز» بود. The kids told me a lot about Tarivardi: his sister's name was 'Solmaz.' دو سه سالی بزرگتر از او بود. ||a few years|||| She was two or three years older than him. وقتی پدرشان زنده بود، صاحب خانه و زندگی خوبی بودند. |their father|alive||owner||||| When their father was alive, they were the owners of a nice house and a good life. بعدش به فلاکت افتادند. "After that"||fell into misery| Then they fell into misery. اول خواهر و بعد برادر رفتند پیش حاجی قلی فرشباف. First the sister and then the brother went to Hajji Qoli Farshbaf. بعدش با حاجی قلی دعواشان شد و بیرون آمدند. ||||their argument|||| After that, they had a fight with Hajji Gholi and came out. رضاقلی گفت: آقا، حاجی قلی بیشرف خواهرش را اذیت می کرد. Reza Qoli|||||dishonorable|||harass|| Razaghli said: Sir, Haji Gholi was bothering his sister. با نظر بد بش نگاه می کرد، آقا. He was looking at her with a bad eye, sir. ابوالفضل گفت: آ... آقا... تاری وردی می خواست، آقا، حاجی قلی را با دفه بکشدش، آ... *** تاری وردی هر روز یکی دو بار به کلاس سر می زد. Abolfazl said||"Ah"||||||||||||||||||||||||| Abu al-Fazl said: Ah... sir... Tari Vardi wanted, sir, Hajji Quli was going to kill him with a stick, Ah... * Tari Vardi would drop by the class one or two times a day. گاهی هم پس از تمام کردن لبوهاش می آمد و سر کلاس می نشست به درس گوش می کرد. |||||||||||||||lesson||| Sometimes after finishing his beets, he would come and sit in class listening to the lesson. روزی بش گفتم: تاری وردی، شنیدم با حاجی قلی دعوات شده. |||||||||arguments| One day I told him: Tari Vardi, I heard you had a fight with Hajji Quli. می توانی به من بگویی چطور؟ تاری وردی گفت: حرف گذشته هاست، آقا. |"can you"|||tell me|||||||is past| can you tell me how Tari Verdi said: It's a thing of the past, sir.

سرتان را درد می آورم. your head||||cause I make your head hurt. گفتم: خیلی هم خوشم می آید که از زبان خودت از سیر تا پیاز، شرح دعواتان را بشنوم. |||||||||||||onion|details|your argument|| I said: I really like to hear the whole story of your disputes from your own mouth. بعد تاری وردی شروع به صحبت کرد و گفت: خیلی ببخش آقا، من و خواهرم از بچگی پیش حاجی قلی کار می کردیم. ||||||||||Sorry, sir||||my sister|||||||| Then Tari Vardi started to speak and said: I'm very sorry, sir, my sister and I worked with Haji Ghuli since we were kids. یعنی خواهرم پیش از من آنجا رفته بود. That means my sister went there before me. من زیردست او کار می کردم. I worked under him. او می گرفت دو تومن، من هم یک چیزی کمتر از او. He was getting two tomans, I was a little less than him. دو سه سالی پیش بود. It was two or three years ago. مادرم باز مریض بود. My mother was sick again. کار نمی کرد اما زمینگیر هم نبود. ||||bedridden|| It didn't work, but it wasn't grounded either. تو کارخانه سی تا چهل بچه ی دیگر هم بودند – حالا هم هستند – که پنج شش استادکار داشتیم. ||||forty||||||||||||master craftsman|"we had" There were 30 to 40 other children in the factory - they are still there - and we had five or six master workers. من و خواهرم صبح می رفتیم و ظهر برمی گشتیم. |||||||||came back My sister and I used to go in the morning and come back in the afternoon. و بعد از ظهر می رفتیم و عصر برمی گشتیم. And we would go in the afternoon and come back in the evening. خواهرم در کارخانه چادر سرش می کرد اما دیگر از کسی رو نمی گرفت. |||||||||||||took notice of My sister used to wear a scarf in the factory, but she no longer cared about anyone's opinion.

استادکارها که جای پدر ما بودند و دیگران هم که بچه بودند و حاجی قلی هم که ارباب بود. master craftsmen|||||||||||||||||master| The master craftsmen who were like our father and others who were children, and Haji Qoli who was the master. آقا، این آخرها حاجی قلی بیشرف می آمد می ایستاد بالای سر ما دو تا و هی نگاه می کرد به خواهرم و گاهی هم دستی به سر او یا من می کشید و بیخودی می خندید و رد می شد. ||recently|||dishonorable|||||||||||||||||||||||||||||for no reason||||||he passed Sir, in the end, Hajji Gholi, the wretched, would come and stand above us two and keep looking at my sister and sometimes would affectionately stroke her head or mine and laugh nonsensically as he passed by. من بد به دلم نمی آوردم که اربابمان است و دارد محبت می کند. |||||||our master||||kindness|| I didn't feel bad that he was our master and was being affectionate. مدتی گذشت. Some time passed. یک روز پنجشنبه که مزد هفتگی مان را می گرفتیم، یک تومن اضافه به خواهرم داد و گفت: مادرتان مریض است، این را خرج او می کنید. ||Thursday|||weekly wages||||"we received"|||||||||your mother|||||||| One Thursday, when we were receiving our weekly wages, he gave an extra toman to my sister and said: Your mother is sick, use this for her. بعدش تو صورت خواهرم خندید که من هیچ خوشم نیامد. ||||laughed at||||pleased| Then he smiled at my sister, which I didn't like at all. خواهرم مثل اینکه ترسیده باشد، چیزی نگفت. |||scared|||did not say My sister, looking as if she were scared, didn't say anything. و ما دو تا، آقا، آمدیم پیش ننه ام. |||||came||| And the two of us, sir, came to my mother. وقتی شنید حاجی قلی به خواهرم اضافه مزد داده، رفت تو فکر و گفت: دیگر بعد از این پول اضافی نمی گیرید. |||||||||||||||||||extra||"take" When Haji Gholi heard that he had paid my sister extra wages, he went into thought and said: from now on, no extra money will be taken.

از فردا من دیدم استادکارها و بچه های بزرگتر پیش خود پچ و پچ می کنند و زیرگوشی یک حرفهایی می زنند که انگار می خواستند من و خواهرم نشنویم. |||||||||||whisper||pich||||whispering||some things||||it seems|||"me" or "I"|||not hear From the next day, I noticed that the craftsmen and the older boys were whispering among themselves and saying things under their breath that seemed like they didn't want me and my sister to hear. آقا! روز پنجشنبه ی دیگر آخر از همه رفتیم مزد بگیریم. |||||||||get paid On another Thursday, we were the last to go to get paid. حاجی خودش گفته بود که وقتی سرش خلوت شد پیشش برویم. |||||||free||him| The Hajji himself said that when he had some free time, we should go see him. حاجی، آقا، پانزده هزار اضافه داد و گفت: فردا می آیم خانه تان. ||fifteen thousand extra||||||||I will come||your house The Hajji, sir, gave an extra fifteen thousand and said: I will come to your house tomorrow. یک حرفهایی با ننه تان دارم. |some things|||| I have some things to discuss with your mother. بعد تو صورت خواهرم خندید که من هیچ خوشم نیامد. ||||laughed at||||| Then I laughed at my sister's face that I didn't like. خواهرم رنگش پرید و سرش را پایین انداخت. |her color|||||| My sister jumped in and lowered her head. می بخشی، آقا، مرا. Forgive me, sir. خودت گفتی همه اش را بگویم – پانزده هزارش را طرف حاجی انداختم و گفتم: حاجی آقا، ما پول اضافی لازم نداریم. |You said|||||fifteen thousand|"thousand of it"|||||||||||||"do not need" You said to tell it all – I tossed fifteen thousand on the side of the Hajji and said: Hajji, we don't need extra money. ننه ام بدش می آید. My mother doesn't like it. حاجی باز خندید و گفت: خر نشو جانم. ||||||don't be|my dear The Hajji laughed again and said: Don't be a fool, my dear. برای تو و ننه ات نیست که بدتان بیاید یا خوشتان... آنوقت پانزده هزار را برداشت و خواست تو دست خواهرم فرو کند که خواهرم عقب کشید و بیرون دوید. |||||||dislike it|||like it|then|fifteen thousand|||||||||put||||pulled back|||| It's not for you and your mother that you would dislike or like it... then he picked up fifteen thousand and wanted to put it in my sister's hand, but my sister pulled back and ran outside. از غیظم گریه ام می گرفت. |my anger|||| I was crying out of anger. دفه ای روی میز بود. a drum|||| There was a time on the table. برش داشتم و پراندمش. |||threw it away I picked it up and threw it. دفه صورتش را برید و خون آمد. |face||||| He cut his face and blood came out. حاجی فریاد زد و کمک خواست. |faryad|||| The pilgrim shouted and called for help. من بیرون دویدم و دیگر نفهمیدم چی شد. ||ran|||I didn't understand|| I ran outside and didn't understand what happened. به خانه آمدم. I came home. خواهرم پهلوی ننه ام کز کرده بود و گریه می کرد. |next to|||crouched|||||| My sister was sitting next to my mother and crying.

شب، آقا، کدخدا آمد. Last night, sir, the village head came. حاجی قلی از دست من شکایت کرده و نیز گفته بود که: می خواهم باشان قوم و خویش بشوم، اگر نه پسره را می سپردم دست امنیه ها پدرش را در می آوردند. |||||complaint|||||||||with them|||||||the boy|||hand over to|||||||| Haji Qoli has complained about me and has also said that: I want to become relatives with them, otherwise I would have handed the boy over to the security forces and they would have taken care of his father. بعد کدخدا گفت حاجی مرا به خواستگاری فرستاده. ||||||marriage proposal| Then the village chief said that Haji sent me to propose. آره یا نه؟ زن و بچه ی حاجی قلی حالا هم تو شهر است،‌ آقا. Yes or no? Haji Qoli's wife and children are still in the city now, sir. در چهار تا ده دیگر زن صیغه دارد. ||||||temporary marriage| In another four to ten, he has a temporary wife. می بخشی آقا، مرا. Forgive me, sir. عین یک خوک گنده است. ||big fat pig|fat| He is just like a fat pig. چاق و خپله با یک ریش کوتاه سیاه و سفید، یک دست دندان مصنوعی که چند تاش طلاست و یک تسبیح دراز در دستش. fat||fat|||||||||||dentures|||"of them"|are gold|||prayer beads||| Fat and short with a short black and white beard, a set of dentures with a few gold ones, and a long rosary in his hand. دور از شما، یک خوک گنده ی پیر و پاتال. |||||||||old and decrepit Far from you, an old, fat pig. ننه ام به کدخدا گفت: من اگر صد تا هم دختر داشته باشم یکی را به آن پیر کفتار نمی دهم. ||||||||||||||||||old hyena||I won't give My mother told the village chief: If I have a hundred daughters, I won't give even one to that old codger. ما دیگر هر چه دیدیم بسمان است. ||||we saw|enough for us| Whatever we saw is done. کدخدا، تو خودت که میدانی اینجور آدمها نمی آیند با ما دهاتی ها قوم و خویش راست راستی بشوند... کدخدا، آقا، گفت: آره، تو راست می گویی. ||||know|this kind of|||come|||villagers||||||truly||||||||| The village headman, you know that such people don't come to truly become relatives with us villagers... The village headman, sir, said: Yes, you are right. حاجی قلی صیغه می خواهد. Haji Qoli wants a temporary marriage. اما اگر قبول نکنی بچه ها را بیرون می کند، بعد هم دردسر امنیه هاست و اینها... این را هم بدان! |||won't accept|||||||||trouble||||||||know But if you don't accept, it will throw the kids out, and then there will be trouble with the security forces and all that... Know this as well! خواهرم پشت ننه ام کز کرده بود و میان هق گریه اش می گفت: من دیگر به کارخانه نخواهم رفت... مرا می کشد... ازش می ترسم... My sister was crouched behind my mother, and amidst her sobs she was saying: I will no longer go to the factory... It will kill me... I'm afraid of it...

صبح خواهرم سر کار نرفت. In the morning, my sister did not go to work. من تنها رفتم. I left alone. حاجی قلی دم در ایستاده بود و تسبیح می گرداند. ||was standing|||||||was turning Haji Gholly was standing in the doorway and returning the rosary. من ترسیدم، آقا. I was scared, sir. نزدیک نشدم. |I didn't get close I didn't get close. حاجی قلی که زخم صورتش را با پارچه بسته بود گفت: پسر بیا برو تو، کاریت ندارم. Haji Qoli, who had his face wound wrapped in cloth, said: Son, come on in, I have no business with you. من ترسان ترسان نزدیک به او شدم و تا خواستم از در بگذرم مچم را گرفت و انداخت توی حیاط کارخانه و با مشت و لگد افتاد به جان من. I cautiously approached him, and as I tried to pass by, he grabbed my wrist and threw me into the factory yard, attacking me with fists and kicks. آخر خودم را رها کردم و دویدم دفه دیروزی را برداشتم. |||||||the stick|yesterday's|| In the end, I let go of myself and ran to pick up yesterday's mess. آنقدر کتکم زده بود که آش و لاش شده بودم. |beat||||||smashed|| I had been beaten so much that I was in shambles. فریاد زدم که: قرمساق بیشرف، حالا بهت نشان میدهم که با کی طرفی... مرا می گویند پسر عسگر قاچاقچی... تاری وردی نفسی تازه کرد و دوباره گفت: آقا، می خواستم همانجا بکشمش. ||||bastard|||||||||||||Asgar|||||||||||||| I shouted: 'You scoundrel, now I'll show you who you're dealing with... They call me the son of the smuggler Asgar... Tari Vardi took a deep breath and said again: 'Sir, I wanted to kill him right there.' کارگرها جمع شدند و بردندم خانه مان. workers||||took me|| The workers gathered and took me to our house.

من از غیظم گریه می کردم و خودم را به زمین می زدم و فحش می دادم و خون از زخم صورتم می ریخت... آخر آرام شدم. ||||||||||the ground||||cursed|||||||my face||||| I was crying out of my rage, hitting myself on the ground, cursing, and blood was dripping from the wounds on my face... Finally, I calmed down. یک بزی داشتیم. |a goat| We had a goat. من و خواهرم به بیست تومن خریده بودیم. ||||twenty||| My sister and I bought it for twenty tomans. فروختیمش و با مختصر پولی که ذخیره کرده بودیم یکی دو ماه گذراندیم. sold him||||money||saved||||||spent We sold it, and with the little money we had saved, we spent a month or two. آخر خواهرم رفت پیش زن نان پز و من هم هر کاری پیش آمد دنبالش رفتم... گفتم: تاری وردی، چرا خواهرت شوهر نمی کند؟ گفت: پسر زن نان پز نامزدش است. ||||||||||||||||||||your sister|||||||||fiancé| Eventually, my sister went to the bread maker's wife, and I followed her for whatever came up... I asked: Tari Vordi, why doesn't your sister get married? She said: The bread maker's son is her fiancé. من و خواهرم داریم جهیز تهیه می کنیم که عروسی بکنند. ||||dowry preparation|||we are preparing||| My sister and I are preparing a dowry for them to get married. *** امسال تابستان برای گردش به همان ده رفته بودم. this year|||||||| *** I had gone to the top ten this summer. تاری وردی را توی صحرا دیدم، با چهل پنجاه بز و گوسفند. |||||||||goats|| I saw the word Verdi in the desert, with forty-fifty goats and sheep.

گفتم: تاری وردی، جهیز خواهرت را آخرش جور کردی؟ گفت: آره. |||||||arranged||| I said, 'Blurry Word, did you end your sister's death? He said yes. عروسی هم کرده... حالا هم دارم برای عروسی خودم پول جمع می کنم. Have a wedding ... Now I'm raising money for my wedding. آخر از وقتی خواهرم رفته خانه ی شوهر، ننه ام دست تنها مانده. Since my sister went to her husband's house, my mother has been left alone. یک کسی می خواهد که زیر بالش را بگیرد و هم صحبتش بشود... بی ادبی شد. ||||||pillow|||||companion|||| Someone wants to take the pillow and become a conversation partner... It was rude. می بخشی ام، آقا. I forgive you, sir.