زندگی غولها | قسمت ۵ : آلبرت اینشتین
تمام دانشمندایی که توی زمینههای مختلف کارای علمی کوچیک و بزرگی
انجام دادن مث ستارههایی بودن که تو آسمون سیاه زندگی ما انسانا درخشیدن.
به آسمون شبم وقتی که نگاه میکنیم میبینیم بعضی از ستارهها پرنورتر از بقیهن.
آلبرت اینشتین یکی از همین ستارهها بود.
تفکرات و خیالپردازیای اینشتین جوری دید ما به دنیا
رو تغییر داد که دیگه هیچوقت مثل قبل نشد.
حدی که بعد از این همه سال هنوزم اسمش گره خورده به هوش و استعداد،
یعنی وقتی که میخوایم به یه کسی نسبت باهوش بودن بدیم بهش میگیم اینشتین!
تو این قسمت از سری زندگی غولها با من باشید تا زندگی آلبرت اینشتین
فیزیکدان معروفو با هم بررسی کنیم و سعی کنیم یه چیزایی ازش یاد بگیریم.
آلبرت اینشتین (Albert Einstein) سال 1879 تو شهر اولم (Ulm) که
که جنوب غربی آلمانه، تو یه خانواده که از یهودیای اشکنازی بودن به دنیا اومد.
پدرش هرمان اینشتین (Hermann Einstein) یه تاجر و کارآفرین بود و
مادرشم یه زن خانهدار بود به نام پائولین کخ (Pauline Koch)
بعد از به دنیا اومدنش، خانوادهش مهاجرت کردن به شهر مونیخ.
یه سال بعد از آلبرت، خواهرش مایا اینشتین (Maja Einstein) به دنیا اومد.
تو مونیخ، پدرش و عموش یه کسب و کار کوچیک راه انداختن و
بعدشم شروع کردن به تولید لوازم الکتریکی.
مادرش که خیلی به موسیقی علاقه داشت و پیانو میزد،
تشویقش کرد به یادگیری موسیقی، برای همین از بچگی شروع کرد به ساز زدن.
وقتی 15 سالش بود کسب و کار پدرش از رونق افتاد و خانوادهش مجبور شدن
به ایتالیا مهاجرت کنن، اما خودش همونجا تو مونیخ موند تا درسشو تموم کنه.
تو ریاضیات یه نابغهی کامل بود، در حدی که تا 12 سالگی جبر و هندسه رو
یاد گرفت و تا 14 سالگی هم روی حساب دیفرانسیل و انتگرال مسلط شد.
جالب اینکه بیشترشم خودش به صورت خودآموز یاد گرفت.
وقتی که 15 سالش شد قبل از اینکه درسش تموم بشه رفت به شهر پاویا (Pavia)
تو جنوب ایتالیا که خانوادهش داشتن اونجا زندگی میکردن.
یه سال بعد، تو آزمون ورودی دانشگاه صنعتی زوریخ
که یکی از بهترین دانشگاههای دنیاست شرکت کرد.
تو این آزمون نمرات درسای ریاضی و فیزیکش به شدت عالی بودن
اما در عوض نمرات درسای عمومیش زیاد خوب نبود.
برای همین دو سال فرستادنش به یه مدرسه تو شهر
آراو (Aarau) سوییس تا درسای باقی مونده رو تموم کنه.
اونجا معلمش به نام یوست وینتلر (Jost Winteler)
آموزشش میداد و آلبرتم تو خونهی همین معلمش زندگی میکرد.
همین ارتباط نزدیک باعث شد به دختر وینتلر
یعنی ماری وینتلر (Marie Winteler) علاقمند بشه.
بعد از دو سال که دبیرستانو با نمرات عالی تموم کرد،
وارد همون دانشگاه صنعتی زوریخ شد.
اینجوری شد که از عشق اولش جدا شد و یه مدتیم باهم
نامهنگاری میکردن ولی خب کمکم ارتباطشون ضعیف شد.
تو دانشگاه با یه دختر صربستانی به نام میلِوا ماریچ (Mileva Marić)
که اونم فیزیک میخوند آشنا شد و به هم علاقمند شدن.
از اون به بعد، زمان زیادی رو با همدیگه صرف تحقیق و مطالعه روی فیزیک میکردن.
سه چهار سال بعد اینشتین فارغالتحصیل شد و افتاد دنبال پیدا کردن کار.
خودش علاقه داشت تو دانشگاه تدریس کنه اما بعد از دو سال جستجو
در نهایت تونست یه کار سطح پایین تو ادارهی ثبت اختراعات
شهر برن سوییس پیدا کنه و مشغول کار بشه.
بعدا از روی نامههایی که اینشتین و میلِوا برای هم فرستاده بودن مشخص شد که
همین زمانا، یعنی سال 1902، وقتی که اینشتین 23 سالش بوده صاحب یه دختربچه
میشن به نام لیزِرل (Lieserl Einstein) که خیلی سرنوشتش مشخص نیست.
یه سال بعد، یعنی سال 1903 با هم ازدواج کردن و سال بعدشم دومین بچشون
به دنیا اومد که یه پسر بود به نام هانس آلبرت اینشتین (Hans Albert Einstein).
سال 1905 معروفه به سال طلایی اینشتین.
اینجا 26 سالش بود و تونست دکترای فیزیک خودشو از دانشگاه
زوریخ بگیره و چهار تا مقالهی انقلابی هم منتشر کنه.
این چهار تا مقاله، علاوه بر اینکه دنیای علمو متحول کردن،
زندگی خود اینشتینم از این رو به اون رو کردن.
نظر یه عده اینه که زنش میلِوا نقش خیلی پررنگی داشته
توی نوشتن این مقالهها اما اینشتین هیچوقت هیچ حرفی از این قضیه نزده.
یعنی میگن بیشتر کارو میلوا ماریچ که خودش یه دانشمند و فیزیکدان بزرگ بوده
انجام داده اما اینشتین این کشفیاتو به اسم خودش مصادره کرده.
برای اثبات نظرشونم از نامههای اینشتین و میلوا استفاده میکنن.
یه عده هم با این نظر مخالفن و باز با استناد به همون نامهها
دلیل میارن که میلوا نقش مهمی توی این مقالهها نداشته.
اما یه موضوع جالب اینه که سال 1919 که اینشتین و میلوا از هم جدا میشن
قرار میذارن که اگه اینشتین به خاطر این کشفیات جایزهی نوبلو برد، بخش نقدی جایزه رو
بده به میلوا، که اینشتینم قبول میکنه و این کارو انجام میده.
بعد از انتشار این مقالهها کمکم اینشتین وارد جمع دانشمندای تراز اول جهان شد.
دانشگاهای مختلف براش سر و دست میشکستن و برای عضویت و سخنرانی دعوتش میکردن.
سال 1910 وقتی 31 سالش بود بچهی سومش به دنیا اومد
که یه پسر بود به نام ادوارد (Eduard Einstein).
همین سالا بود که اینشتین داشت روی یکی از
بزرگترین دستاورداش کار میکرد، یعنی نسبیت عام
سال 1914 به دعوت و اصرار بعضی از دوستاش که خودشونم دانشمندای
بزرگی بودن، با زنش و بچههاش از سوییس به برلین رفت تا رییس انجمن
فیزیک امپراطوری آلمان بشه که تازه داشت تاسیس میشد.
اما اینجا دو تا اتفاق افتاد.
اول اینکه جنگ جهانی اول شروع شد که باعث شد تشکیل این انجمن متوقف بشه.
دوم اینکه زنش متوجه شد که اینشتین دو سه ساله که با دخترخالهش
روابط عاشقانه داره و برای همدیگه نامههای عاشقانه میفرستن.
دخترخالهش السا اینشتین (Elsa Einstein) بود که البته تو بعضی از منابع
میگن دخترعموش بوده که درست نیست چون اینا در واقع پدراشون پسرعمو بودن.
السا قبلا یه بار با یه مرد دیگه ازدواج کرده بود و طلاق گرفته بود.
میلوا، وقتی که از این ارتباط با خبر شد، دست بچههاشو گرفتو برگشت به سوییس.
تا اینکه بعد از حدود 5 سال در نهایت از هم طلاق گرفتن.
اینشتین و دخترخالهشم بلافاصله با هم ازدواج کردن.
حدود دو سال بعد، یعنی سال 1921، اینشتین برای اولین بار به آمریکا سفر کرد
که باعث شد تاثیر خیلی خوبی از آمریکا و مردمش تو ذهنش بشینه.
بعد از آمریکا به چند تا کشور دیگه مث هند و چین و ژاپنم سفر کرد.
سال 1922 به خاطر کشف اثر فتوالکتریک برندهی جایزهی نوبل فیزیک شد.
قسمت نقدی جایزهرم همونطور که گفتم داد به زن اولش یعنی میلوا ماریچ.
سال 1930 با زن دومش السا برای دومین بار به آمریکا سفر کرد و
از جاهای مختلفی دیدن کرد و با شخصیتای بزرگی مثل چارلی چاپلین ملاقات کرد.
سفر اینشتین به آمریکا هر چندوقت یه بار انجام میشد تا اینکه
سال 1933 تو یکی از همین سفرا متوجه شد که حزب نازی تو آلمان
به رهبری هیتلر به قدرت رسیده و اوضاع برای یهودیا خیلی خطرناک شده.
حتی خونه و وسایل اینشتینو مصادره کرده بودن و برای سرشم جایزه گذاشته بودن.
این شد که اینشتین دیگه نتونست برگرده به خونهش تو برلین،
برای همین چند ماه توی بلژیک اقامت کرد، بعد از اونجا به دعوت
فرماندهی نیروی دریایی انگلیس رفت اونجا و یه مدتم اونجا بود.
تو این مدت با چند تا از سیاستمدارای انگلیس از جمله چرچیل ملاقات کرد و
ازشون خواست به یهودیای داخل آلمان کمک کنن تا از آلمان خارج بشن.
اینشتین تونست با مذاکراتی که با رهبرای کشورای دیگه داشت،
در نهایت جون یه تعداد زیادی از یهودیا رو نجات بده.
هرچند از طرف انگلیسم بهش پیشنهاد اقامت داده شد
اما به نظر میاد که دلش با آمریکا بود، یعنی به آمریکا علاقهی بیشتری داشت.
برای همین در نهایت حدود سال 1935 درخواست تابعیت آمریکا
کرد و وارد دانشگاه پرینستون شد.
همین سال زن دومش السا به خاطر بیماری از بین رفت.
سال 1939 چند ماه قبل از شروع جنگ جهانی دوم، چند تا از دانشمندای بزرگی که
به آمریکا پناهنده شده بودن داشتن سعی میکردن که به دولت آمریکا هشدار بدن که
احتمالا چیزی نمونده تا دانشمندای آلمان نازی به سلاح هستهای و بمب اتمی دست پیدا کنن.
چون حس کردن دولت آمریکا زیاد این قضیه رو جدی نمیگیره سعی کردن حرفشونو
از طریق اینشتین بزنن تا بلکه بهتر شنیده بشه.
اینشتین وقتی از این خطر بزرگ باخبر شد با لئو زیلارد یه نامه
به روزولت رییسجمهور وقت آمریکا نوشتن و توصیه کردن که
دولت آمریکا باید زودتر شروع به تحقیقات در مورد ساخت سلاحهای هستهای بکنه.
شاید بتونیم بگیم همین نامه سرنوشت جهانو کاملا تغییر داد.
اینشتین بعدهها مخصوصا سالای آخر عمرش از نوشتن این نامه
پشیمون بود اما از طرفی هم نظرش این بود که نوشتن این نامه
باعث شده خطر ساخت بمب اتمی از طرف نازیها از بین بره.
شاید اگه اینشتین این کارو نمیکرد و دولت آمریکا متقاعد به ساخت بمب نمیشد،
نازیها برندهی جنگ میشدن و الان دنیا کلا یه جور دیگهای بود.
سالای آخر زندگی اینشتین بیشتر صرف فعالیتهای انساندوستانه شد.
البته کارای علمیش هم ادامه داشت اما دیگه مثل سالای جوونیش
نظریات خیلی بزرگ و انقلابی نمیداد بیشتر سعی میکرد که کارای قبلی رو تکمیل بکنه.
سال 1952 از طرف داوید بن گوریِن (David Ben-Gurion)
که یکی از بنیانگذارای اسراییل بود، پیشنهاد رییسجمهوری اسراییل
بهش داده شد، اما اینشتین رد کرد.
در نهایت، ایپریل 1955 بر اثر خونریزی داخلی
تو سن 76 سالگی، توی بیمارستان از دنیا رفت.
گفته میشه با جراحی امکان نجاتش بود اما اینشتین خودش مخالفت کرد و
گفت که من سهممو انجام دادم، الان دیگه وقت رفتنه.
بعد از مرگش کالبدشکاف همون بیمارستان،
توماس هاروی (Thomas Stoltz Harvey)
به صورت مخفیانه مغز اینشتینو در آورد و داخل یه شیشه نگهداری کرد.
جسدشم سوزوندن و خاکسترشو به باد دادن.
از هوش سرشار و نبوغ اینشتین که بگذریم، یه چیزی که معمولا
در موردش گفته میشه اینه که یه آدم متواضع و مهربون بود.
با اینکه خداباور بود اما در مورد ادیان به طور کلی نظر خوبی نداشت.
بعد از فیزیک، چیزی که خیلی بهش علاقه داشت موسیقی بود.
بیشتر وقتا هرجایی که میرفت یه ویولن همراهش بود و هروقت فرصتی میشدو
پا میداد قطعههای معروف موسیقی مخصوصا آهنگای موتزارتو خیلی عالی
با ویولن مینواخت جوری که اطرافیان از مهارت بالاش تعجب میکردن.
خودش گفته بود که اگه فیزیکدان نمیشدم حتما موسیقیدان میشدم.
یکی دیگه از ویژگیهای خاص اینشتین خواب زیاد بود.
طوری که بیشتر از ده ساعت در شبانهروز میخوابید،
حتی وقتایی که بیدار بود هم چرتای کوتاه میزد.
این قضیه اتفاقا نقش خیلی پررنگی تو ایدهها و کشفیاتش
داشت، که خودشم بهش اقرار کرده بود.
خیلی زیاد پیپ میکشید و به پیادهروی هم علاقهی زیادی داشت.
یه ویژگی عجیب دیگه که داشت، علاقهی زیادش به زنها بود.
چه زمانی که با زن اولش بود، چه زمانی که با زن دومش بود، به صورت همزمان
با چند تا زن دیگهام ارتباط داشت که هرکدوم از این ارتباطاتم یه ویژگی خاصی داشتن.
البته این نظرم وجود داره که زنها هم علاقهی زیادی بهش داشتن به خاطر همین
همیشه سعی میکردن بهش نزدیک شن و باهاش ارتباط برقرار کنن.
نسبیت عام میشه گفت بزرگترین دستاورد اینشتین بود که
سعی میکرد فضا و زمانو گرانشو توضیح بده.
اگه بخوام خیلی وارد جزییاتش بشم بحث طولانی میشه اما به صورت خلاصه میگم که
اینشتین برای اینکه ایدهی جهان ایستا همچنان درست باشه، یه مقدار ثابت به نام
ثابت کیهانی وارد معادلاتش کرد که این با مشاهدات واقعی جور درنمیومد.
تا اینکه ادوین هابل انبساط جهان هستی رو کشف کرد و
اینشتین اعتراف کرد که ثابت کیهانی بزرگترین اشتباهش بوده.
اشتباه دوم اینشتین برمیگرده به مکانیک کوانتوم.
خود اینشتین با کشف اثر فتوالکتریک کمک خیلی بزرگی کرده بود به مکانیک کوانتوم
اما همچنان نمیخواست ماهیت این علم جدیدو قبول بکنه که جهان کوانتوم،
یعنی جهان ذرات خیلی کوچیک، وابسته به احتمالاته.
در صورتی که الان میدونیم که این موضوع کاملا درسته، اینشتین در واقع اشتباه میکرده.