Making a bold decision | Reza Pakravan
نورث کپ... نروژ،
شمالیترین نقطهی اروپا در مدار قطب شمال.
من اینجا وایسادم به افق نامنتناهی نگاه می کنم.
تنها چیزی که منو از یخهای قطب جدا میکنه، یک پیکرهی آبه.
پشتِ سرِ من، مقصدِ منه. مقصد من کیپ تاونه.
۱۸٫۰۰۰ کیلومتر پشت من، به سمت جنوب.
و برای اینکه به اونجا برسم، باید از سه تا قاره و سیزده تا کشور رد بشم.
ولی مسافرت من از اونجا شروع نشده. مسافرت من از چهار سالِ پیش شروع شده.
چهار سالِ پیش، من تحلیلگر اقتصادی بودم و در بازار بورس لندن، مشغول به کار بودم.
وضع مالیِ خیلی خوب، شغلِ خیلی عالی،
و تمام چیزهایی که تعریف یک انسان خوشحال میتونه باشه.
ولی یه چیزی تو زندگیِ من کسر بود؛ و اون آرزوی دیرینهی من بود.
من تمامِ عمر،
از انسانهایی که غیرممکنها رو ممکن کرده بودند، الهام گرفته بودم.
از کسانی که از حدودِ خودشون بالاتر رفته بودند
و مرزها و حدود رو شکسته بودند.
و همیشه دوست داشتم مسافرت ماجراجویانهی خودمُ داشته باشم.
ولی راحتی زیاد زندگی باعث شده بود یواش یواش
شعلهی آتش این خواسته توی من خاموش بشه.
و رفتنِ به یک مسافرت ماجراجویانهی بزرگ یک آرزوی بسیار احمقانه به نظر میرسید.
تا اینکه یه روز پهلوی خودم نشستم فکر کردم: که بدترین اتفاق دنیا اینه که
تو پیر بشی و برگردی پشت سرتُ نگاه کنی و حسرت بخوری
کاری رو که باید میکردی رو نکردی.
ولی من از تواناییِ خودم مطمئن نبودم.
احتیاج داشتم که تواناییِ خودمُ به خودم به اثبات برسونم.
باید یه کاری میکردم که انقدر بزرگ بود که 100% توش شکست میخوردم
اگه تمامِ سعیامُ نمیکردم توش، اگه تمام وجودامُ توش نمیذاشتم.
روی چند تا طرح مختلف کار کردم، و طیِ یه تصمیم جسورانه
تصمیم گرفتم از صحرای بزرگ آفریقا، با دوچرخه رد بشم.
صحرای بزرگ آفریقا، به بزرگیِ چین هست. یا آمریکای شمالی.
یکی از سختترین شرایط برای بقای انسان هست.
و من میخوام این کارُ بکنم، هیچ عقیدهای ندارم که چی در انتظارمه.
و تصمیم میگیرم برای آمادهسازی، علم رو در اختیار انگیزه بگیرم.
و با دانشگاه وست مینستر لندن، با یه سری از پژوهشگران تراز اول دنیا
در زمینهی علوم ورزشی و تغذیه، همکاریمُ شروع میکنم.
6 ماه طول میکشه با شبیهسازیِ محیط صاحارا من رو آماده بکنند برای این مسافرت بزرگ.
در مارچ سال 2011، قبل از عید نوروز در عین ناباوری و برخلاف تمامی احتمالات
من رکورد جهانیِ گینسُ برای عبور از صحرای بزرگ آفریقا نصیب خودم میکنم.
رکوری که تا کنون کسی نتونسته اونُ چالش کنه و این مسافرت بوسیلۀ هیچ انسانی تکرار نشده.
چرا کسی نتونسته این کارُ بکنه؟ برای اینکه این در مرز توانایی بشر هست.
من به زندگی معمولی بر میگردم. به 9 تا 5 همیشگی.
ولی آروم و قرار ندارم، از زندگیم چیز بیشتری میخوام.
احساس میکنم تازه یک موج بزرگی تو زندگیِ من شروع شده.
این دفعه تصمیم میگیرم یه کار بزرگتری بکنم.
فکر میکنم اگه این کارُ تونستم بکنم، چه کار دیگهای میتونم بکنم؟
این دفعه تصمیم میگیرم از شمالیترین نقطهی اروپا تا جنوبیترین نقطهی آفریقا،
طول کرهی زمین رو، ۱۸٫۰۰۰ کیلومتر با دوچرخه طی کنم.
آخرین کسی که این کارُ کرده، ۳۵۰ روز طول کشیده که این مسافرتُ به پایان برسونه.
و من میخواستم این رو، رو یه مرحلهی دیگه ببرم.
میخواستم روی نقشه به عنوان یک رکورد جهانی ثبتش کنم.
توی این مسافرت، در حال برنامهریزی دوست من "استیون پُلی"، به من ملحق میشه.
و تصمیم میگیریم این کارُ ما با هم انجام بدیم.
برنامهریزیها انجام میشه و دو ماه قبل از شروع سفر،
سوریه وارد جنگ میشه. رفتن به سوریه کار غیر ممکنی میشه.
ما بعد از مذاکرات طولانی با سازمان جهانی گینس،
بالاخره این امکان به ما داده میشه که این مسافرتُ توی دو مرحله انجام بدیم.
مرحلهی اول از مدار قطب شمال تا شیراز، از شیراز ما هواپیما میگیریم میریم به قاهره،
از قاهره مرحلهی دوم سفرُ شروع میکنیم به کیپ تاون در آفریقای جنوبی.
قاهره و شیراز، روی یک عرض جغرافیایی قرار دارند.
ولی این داستان به ضرر ما شده بود به خاطر اینکه ما ۲۴ ساعت توی این پرواز
از دست میدادیم. به علاوهی اینکه پونصد کیلومتر به مسافتمون اضافه میشد.
هر جوری بود، خودمونُ به خط شروع میرسونیم.
روز اول آگست ۲۰۱۳، من از کارم میآم بیرون.
و روز ۱۲ آگست، از منطقهی قطبیِ نورث کپ مسافرتمونُ شروع میکنیم.
هوا منهای پنج درجهست. و من هنوز مسافرتُ شروع نکرده، خیس عرقام.
اضطراب تمام بدن منُ گرفته...
بار ۱۸٫۰۰۰ کیلومتری که جلوی من هست رو من سنگینی میکنه
کاریه که مطمئنام از پساش بر نمیآم
انقدر اضطراب دارم، ایندفعه دیگه هیچگونه میزی نیست که پشتاش قائم بشم،
هیچگونه حقوق آخر ماهی نیست که بتونم روش تکیه بکنم،
هیچ بهانهای وجود نداره، و هیچ راه برگشتی وجود نداره.
من تصمیم گرفتم زندگیمُ از کاری که دوست دارم بگذرونم.
و یک ماجراجوی بینالمللی باشم.
مجبورم استراتژیمُ عوض بکنم. نمیتونم روی ۱۸٫۰۰۰ کیلومتر فکر بکنم.
مجبورم روی ۱۸۰ کیلومترِ امروز فکر بکنم مجبورم کوچیک فکر بکنم.
این استراتژی کار میکنه.
هرجوری هست ۱۸۰ کیلومتر امروز تموم میشه، فردا ۱۸۰ کیلومتر...
ولی مسافرت ما راحت شروع نمیشه.
هفده روز متوالی، بارونِ بدون توقف در اسکاندیناوی و روسیه.
ما هردو به دوچرخهسواری تو بارون عادت داریم،
هردو مون تو انگلستان زندگی می کردیم.
ولی این بارونِ معمولی نبود، این بارونِ عصبانی بود!
دوازده ساعت دوچرخهسواری توی بارون؛ شب میرسی، لباسای خشکتُ میپوشی،
فردا لباسای خیساتُ دوباره تنات میکنی و ادامه میدی.
میرسیم به روسیه. یه چالشِ جدیدی جلوی ما پدیدار میشه.
راههای روسیه، دوچرخهسواری توشون معنی نداره. کنار جاده پر از شیشه خوردهست.
و ما پشت سر همدیگه پنچری میگیریم. زیر بارون، پنچریمونُ تعمیر میکنیم.
نه یکی، نه دوتا... هشت تا پنچری تو یک روز. پشت سر همدیگه.
و ما برای اینکه بتونیم به مقصد ۱۸۰ کیلومتریمون برسیم،
مجبوریم شب دوچرخهسواری کنیم.
تحمل ما کمتر و کمتر میشه. بدنامون ضعیف و ضعیفتر میشه.
و اصطحکاک بین من و استیون زیادتر میشه.
تا حدی که روزها میگذره و ما با هم صحبت نمیکنیم.
کوچکترین حرفی، تبدیل به پرخاش میشه بین ما.
و ادامهی این سفر، دو نفری، مشکل و مشکلتر میشه.
ولی فقط یکچیز باعث شد که ما بتونیم به عنوان یک تیم، مسافرتمونُ ادامه بدیم.
و اون این بود که ما هدفمون رو همیشه فرای تفاوتهای شخصیمون گذاشتیم.
این داستان کار کرد. ما مسافرتُ ادامه دادیم.
میرسیم به جنوب روسیه. پلیس جلوی ما رو میگیره.
میگه از اینجا به بعد، رفتن شما... شما وارد منطقهی مرگ میشین.
شما دارین وارد داغستان میشین، میدونین کجا دارین میرین؟!
داغستان همسایهی چچن هست. یکی از خطرناکترین جاهای دنیاست.
و اون لحظه تازه واسهی ما معنی پیدا کرد ما داریم کجا میریم
تمام کسایی که توی راه ما رو دیده بودن، به ما گفته بودن...
که شما برین داغستان، زنده بیدون نمیآیین، و ما مسخره کردیم!
ما میگفتیم فراموش کنیم، ما میریم داغستان
استیون تصمیم درستی اون لحظه میگیره و تصمیم میگیره که وارد داغستان نشه،
و از رکورد انصراف میده.
و من تصمیم احمقانه میگیرم و تصمیم میگیرم ادامه بدم.
وارد داغستان میشم، تمام دست و پام داره میلرزه
نمیدونم چی در انتظارمه و از اینجا قراره زنده بیام بیرون یا نه
ولی این مسافرت راجع به شناختن ناشناختههاست
هر یه قدمی که میرم جلوتر، ترس و وحشت بیشتر میشه.
ولی جالبه، موقعی که دنیا رو داری با سرعت دوچرخه میبینی
و با اون جزئیاتِ کوچیک میبینی، متوجه میشی که مردم دنیا
مثل همدیگهاند. و مهر و محبت و مهموننوازی همه جای دنیا هست.
واین کشفی بود که من توی داغستان کردم.
از داغستان میآم بیرون و به آذربایجان میرسم.
استیون به من ملحق میشه اونجا. به سرعت از آذربایجان رد میشیم،
وارد ایران میشیم. ایران، مناظر بسیار خوب، جادههای خوب، مردم خوب وغذای خوب
قدرت ما زیاده. میرسیم به تخت جمشید و قسمت اول سفر ما تموم میشه.
ما نمیدونیم که توی قاهره چه اتفاقاتی داره میافته،
ما در این شرایط وارد قاهره میشیم. قاهره، داره در آتش جنگ میسوزه.
و ما میخوایم با دوچرخه از مصر رد بشیم.
هرجوری هست از تو خیابونای پر چم و خم درگیریهای خیابانیِ قاهره
خودمونُ میبریم بیرون. و دو سه جا گرفتار تظاهرات میشیم.
و شلیک و بمب همهجا هست.
هرجوری هست از مصر میآیم بیرون، خودمونُ به سودان میرسونیم.
یه نفس راحت میکشیم. ولی توی سودان، چالش جدیدی منتظر ماست.
گرمای ۴۵ درجه، توی سایه! و ما داریم تو اینجا دوچرخهسواری میکنیم.
غذا: نون بیات، تخم مرغ سوخته و باقالی. صبحونه، ناهار، شام.
چیز دیگهای نیست که بخوری! بدنهای ما ضعیف و ضعیفتر میشه.
ذخیرههای چربیمون کمتر و کمتر میشه. تا اینکه به اتیوپی میرسیم.
تمام دنیا عوض میشه تو اتیوپی.
دنیای مسلمونُ ول میکنیم و وارد دنیای مسیحی میشیم.
دنیای خشک رو ول کردیم و دنبال دنیای کوهستانی و سبز و خرم شدیم.
ولی توی اتیوپی، مشکل بزرگ ما، مشکلِ بهداشته، بهداشت وجود نداره.
بلافاصله استیون مریض میشه. پشت سرش من مریض میشم.
هر دومون اسهال و استفراغ، ولی ادامه میدیم حالمون خیلی خیلی بد بود.
کنار جاده بالا میآوردیم دایم باید میرفتیم پشت بوتهها.
وارد کنیا میشیم. شمال کنیا یک سنگلاخِ بسیار بزرگه.
چهار روز طول میکشه که ما از اون سنگلاخ که پر از اشرار سومالی و آدمربایان هستند
میآییم بیرون. و خودمونُ به خط استوا میرسونیم.
اون لحظهی خیلی بزرگی واسه ما بود. جشن میگیریم اون لحظه رو.
تازه متوجه میشیم از کجا به کجا اومدیم. از شمالیترین نقطهی اروپا درمدار قطب شمال
ما اومدیم به خط استوا رسیدیم. نصف کرهی زمینُ با دوچرخه اومدیم.
ولی خوشحالیِ ما زیاد طول نمیکشه.
صد کیلومتر جنوب نایروبی، من دل دردِ خیلی بدجوری میگیرم.
منُ به بیمارستان میبرن. بیمارستان که نه، در حقیقت یک کلینیک محلی.
توی کلینیک میفهمن که من مالاریا گرفتم.
هر مسافرت مخاطرهآمیزی، یه لحظات تعیینکنندهای داره.
و این لحظهی تعیینکنندهی سفر من بود.
چهار روز توی کلینیکی که انقدر ابتدایی بود که زخمهای منُ با کاغذ توالت پاک میکردن،
من در تب مالاریا میسوختم.
و به تنها چیزی که فکر میکردم به جلو رفتن بود. و ایستادن، بدترین حسِ ممکن بود.
بعد از چهار روز، ساعتِ هفت صبح آخرین سرمُ به من میزنن
و من ساعت نه صبح رو دوچرخهام ام دارم به سمت تانزانیا میرم.
توی تانزانیا، ما وارد یک سنگلاخِ دیگه میشیم.
توی این سنگلاخِ بزرگ، آبِ ما تموم میشه. بدنهامون خیلی ضعیفه.
دو ساعت بدون آب ما پا میزنیم. تا اینکه من چشام دیگه جایی رو نمیبینه و میافتم زمین.
چشامُ باز میکنم، میبینم استیون منُ گذاشته زیر سایهی یک درخت.
و یه ماشین چهارچرخ میآد و ما رو نجات میده و ما رو به بیمارستان میرسونه.
توی بیمارستان متوجه میشن که من گرمازده شدم.
اون لحظه، لحظهی خیلی تاریکی بود. من پهلوی خودم فکر میکردم
تو دو ماه و نیمه توی راه بودی.
هر چالشی که جلوی پات اومد، اون چالشُ برداشتی،
هر مانعی اومد جلوی پات، اون مانعُ پس زدی.
ولی هر مردی یه ظرفیتی داره. دیگه نمیتونستم تحمل کنم، بیشتر از این بود
اون لحظه پهلوی خودم فکر میکردم تو یک بازندهی کامل هستی.