Curing your Criousity | Gelareh Kiazand | TEDxTehran
Satisfying|your||Gelareh Kiaz||
علاج جديتك جيلاريه كيازاند | TEDxTehran
Heilung Ihrer Ernsthaftigkeit Gelareh Kiazand
Curing your seriousness Gelareh Kiazand
Guérir votre sérieux Gelareh Kiazand
Curare la tua serietà Gelareh Kiazand
Translator: Mehrnoosh Baratpour Reviewer: Leila Ataei
Translator|Mehrnoosh||Reviewer||Ataei
من در زندگی انتخاب کردم که یک کاوشگر باشم.
|||choice||||explorer|
I chose in life to be an explorer.
بروم و ببینم.
I will go and see.
بفهمم و بشناسم.
||I recognize
understand and know
ماجراجویی کنم.
adventure|
have an adventure
شغلم که عکاسی، فیلمبرداری و مستندسازی هست،
my job||photography||||documentary making|
My job is photography, filming and documenting.
خب این اجازه را به من داد که بروم و بگردم،
||permission||||||||I wander
Well, he gave me permission to go and look,
و از پولش توانستم به کنجکاویم برسم.
|||I could||my curiosity|satisfy
And I was able to satisfy my curiosity with his money.
خب سوالهای زیادی داشتم از زندگی،
Well, I had many questions about life.
از شرایط،
|conditions
of conditions,
از شرایط بقیه؛
|conditions|the rest
from the conditions of the rest;
و دیدم اگر حرکت نکنم، میتوانم با دنیایی زندگی کنم،
|||move|||||||
And I saw that if I didn't move, I could live with a world,
که خودم میسازم؛
|||I build
that I make myself;
واقعیتش را خودم به آن میدهم؛
the truth||||||
I give it the reality myself;
و شاید فرق داشته باشد با واقعیتی که اطرافمان هست.
||difference||||reality||around us|
And maybe it is different from the reality around us.
حال میخواهم اول ببرمتان افغانستان؛
||||take||
Now I want to take you to Afghanistan first;
جایی که سه سال به آن میگفتم خانه.
The place I called home for three years.
کشوری که از دور به نظر ترسناک میآید،
|||far|||scary||
A country that looks scary from afar,
اما وقتی که برویم داخلش،
But when we go inside,
پر از مردم خوشدل، پر از داستان است.
It is full of kind people, full of stories.
اینجا کابل است. دوران انتخابات آخر.
|||period|election|
Here is the cable. During the last election.
همه مردم آمده بودند که ببینند کاندیدایشان کیست.
All the people had come to see who their candidate was.
این مرد پیر را آنجا دیدم.
I saw this old man there.
نشسته بود کنار این همه دوربین.
|||||cameras
He was sitting next to all the cameras.
و با خودم گفتم: «آه! چه چیزهایی که این آدم دیده!»
And I said to myself: "Ah! What things this person has seen!
«و چه چیزهایی هست که میخواهد ببیند!»
|||||||see
"And what things he wants to see!"
« و این دوربینهایی که اطرافش هستند، به اندازه اون و چشمهای اون ندیدهاند!»
||camera|||around it||||||eyes|eyes||unseen|
"And these cameras around him have not seen as much as he and his eyes!"
میخواستم بروم با او صحبت کنم.
I wanted to go talk to him.
یک چند تا سوالی ازش بپرسم؛
Let me ask him a few questions;
داستانها و اتفاقات را از چشم او ببینم.
To see stories and events from his eyes.
اما نرفتم جلو.
But I did not go forward.
کس دیگری هم ندیدم از او سوالی بپرسد.
I did not see anyone else asking him a question.
و کنجکاوی شنیدن داستان او، برای من همیشه ماند.
|curiosity|||||||
And the curiosity of hearing his story remained for me forever.
حالا کمی میرویم شرقتر، به هندوستان.
Now we go a little further east, to India.
من توانستم ۱۰ روز آنجا بمانم با یک گروه به نام وایس.
|||||||group|||Vice
I was able to stay there for 10 days with a band called Weiss.
و آنجا بتونیم سفر کنیم.
And we can travel there.
این دختر در فقیرترین جای هند زندگی میکند.
|||the poorest||India|||
This girl lives in the poorest place in India.
یه منطقه به نام بندا، در اوتا پاردش هست.
|area|||Banda||Uttarakhand|Parade|
There is an area called Banda in Ota Pardesh.
از فقیرترین جامعه هند هست.
|the poorest|||
It is one of the poorest communities in India.
از طبقهای به نام طبقه مطرود؛
|class||||class|the outcast
from a class called rejected class;
که بعضیها به آنها میگویند outcasts یا untouchables.
|||||||outcasts||untouchables
Some people call them outcasts or untouchables.
حدودا ۳۰۰ میلیون نفر در هند فقیر هستند.
approximately|||||are poor|
و یک درصد بالایی از آنها آواره هستند؛ مثل ایشان.
||percent|||||displaced|||
And a high percentage of them are displaced; like them
این خانم که وسط ایستاده، اسمش هست سامهاتپال.
|||||||Samhatpal
This lady standing in the middle is called Samhatpal.
از همان طبقه میآمد.
It came from the same floor.
یک روزی از خودش پرسید:
«چرا باید با چشمی بیارزش به من نگاه شود؟ آیا من بیارزشم؟»
|||||||||||||I am worthless
"Why should I be looked at with a worthless eye? Am I worthless?'
خیاطی بلد بود. شروع کرد خیاطی کردن و از طریق آن پول در آورد.
sewing|||||||||||||
He knew how to sew. He started sewing and earned money through it.
و در منطقهای که زندگی میکرد،
با زنهای دیگر صحبتهای زیادی کرد و داستانهایشان را شنید.
She talked a lot with other women and heard their stories.
و دید چقدر دارد به زنها ظلم میشود.
|||||||oppression||
And he saw how much women are being oppressed.
تصمیم گرفت یک گروه جمع کند.
He decided to gather a group.
برای همه ساریهای صورتی دوخت و با یک چوب بهشون داد؛
|||||sewing||||stick||
He sewed pink sarees for everyone and gave them with a stick;
و گفت ما خودمان از خودمان دفاع میکنیم.
And he said we will defend ourselves.
اسم این گروه را گذاشت "گلابی گنگ".
|||||Pear|gang
He named this group "Dumb Pear".
(اشاره به تصویر) که اینجا هستند.
(pointing to the image) that are here.
بیشتر این افراد نمیتوانند بخوانند و بنویسند.
|||||read||write
تا حالا از منطقهای که هستند هم بیرون نرفتهاند.
|||||||||gone out|
They have not gone out of the area they are in so far.
اما الان اعتماد به نفس دارند.
But now they are confident.
احساس میکنند یکی به آنها گوش داده؛
یکی با آنها صحبت کرده.
Someone talked to them.
من آنجا که با آنها بودم،
از آنها سوال میپرسیدم، میدیدم الان چه فکر میکنند،
I would ask them questions, I would see what they were thinking now,
میگفتند مشکلات ما مثل تجاوز، قتل،
They said that our problems such as rape, murder,
در این کشور مشکلی حساب نمیشود.
It is not considered a problem in this country.
حتی پلیسها ما را نادیده میگیرند.
Even the police ignore us.
با خودم فکر کردم که اگر یک نفر به نام سامهاتپال یک روزی
I thought to myself that if a person named Samhatpal one day
از شرایط خودش کنجکاوی نکرد،
He was not curious about his condition.
سوال نپرسید،
don't ask questions
الان این زنها کجا میتوانستند باشند؟
Where could these women be now?
حالا میخواهم دوباره برگردیم به افغانستان.
خب کشور دوستداشتنی هست.
Well, it is a lovely country.
و میخواهم ببرمتان به قندهار.
And I want to take you to Kandahar.
سه سال طول کشید تا بتوانم به آنجا دسترسی پیدا کنم.
|||||I can|||||
It took me three years to get there.
این آقا را اگر شما ببینید، با او حرف میزنید؟!
If you see this man, will you talk to him?!
سوالی از او میپرسید؟!
Are you asking him a question?!
همکارم ایشان را به من معرفی کرد.
My colleague introduced him to me.
این آقا مسلسلهای قدیمی روسی را تعمیر میکند.
||machine gun|||||||
This guy repairs old Russian machine guns.
سرش پایین بود و نگاهی هم به من نمیکرد.
His head was down and he didn't even look at me.
گفتم خب شاید خجالتی است!
I said, well, maybe he is shy!
رفتم جلو و گفتم: «آقا ببخشید، این مسلسل کار میکند؟!»
I went forward and said: "Excuse me sir, does this machine gun work?!"
گفت: «بله!»
کمی فکر کردم و گفتم: «خب چطوری کار میکند؟ میتوانید نشانم دهید؟»
I thought for a while and said, "Well, how does it work?" Can you show me?"
دیدم که زبانش کمی میگرفت،
I saw that his tongue was biting.
اما یک دفعه عین یک کودک،
But suddenly, just like a child,
با شوق ایستاد و شروع کرد تمام گیر و پیچهاش را به من نشان دادن.
He stood enthusiastically and started to show me all the screws and bolts.
بعد از او خواستم از او یک عکس بگیرم.
After that, I asked him to take a picture.
دیدم ایستاد و سرش را بالا گرفت، و آن عکس را گرفتم.
I saw him stop and raise his head, and I took that picture.
اینجا بود که احساس کردم ما، توانستیم ارتباط برقرار کنیم.
This is where I felt we were able to communicate.
خب آنجا سربازان زیادی هستند،
Well, there are a lot of soldiers there.
مثل آقایی که قبلا دیدید؛
Like the gentleman you saw before;
که تمام زندگیشان فقط جنگ را میشناسند.
Who have only known war all their lives.
از وقتی که میروند به خانه جنگ است،
From the time they go home, it's war.
تا وقتی که سر کار هستند جنگ است.
As long as they are at work, it is war.
من ۱۰ روز با آنها زندگی کردم.
I lived with them for 10 days.
و وقتی که با آنها صحبت کردم، دیدم که چقدر با احترام هستند،
And when I talked to them, I saw how respectful they were.
چقدر احساس دارند.
How do they feel?
اما همیشه یک سوالی را از من میپرسیدند؛
But they always asked me one question;
میگفتند که آیا کسی به ما فکر میکند؟
They said, does anyone think about us?
اینها ارتش افغانستان هستند!
These are the Afghan army!
قرار است طالب را از آن کشور بندازند بیرون!
They are going to throw Taliban out of that country!
و جالب بود که چنین فکری میکنند!
And it was interesting that they think so!
که این برایشان مهم است!
That this is important to them!
و چقدر ما میتوانیم با چند تا سوال
And how much we can with a few questions
«ببخشید این کار میکند؟» و «چطوری کار میکند؟»،
"Excuse me, does this work?" and "How does it work?",
ما میتوانیم ارتباط برقرار کنیم.
We can communicate.
یک حس وجود داشتن را به مردم برگردانیم.
To return a sense of existence to people.
اینجا هم افغانستان هست؛
Here is Afghanistan too;
اما جای زیباتری است؛
But it is a more beautiful place;
در واقع میخواستم یک جای زیبا به شما نشان دهم،
Actually I wanted to show you a beautiful place.
که فکر نکنیم آنجا فقط جنگ است.
Don't think that there is only war.
اینجا بند امیر است در استان بامیان.
This is Amir Band in Bamyan province.
واقعا یکی از زیباترین جاهای است که من تا حالا تو زندگیام دیدم.
It is really one of the most beautiful places I have ever seen in my life.
حال میخواهیم نتیجه بگیریم که اگر کاوشگری را منتهی کنیم به ارتباط برقرار کردن،
Now we want to conclude that if we lead exploration to communication,
چه اتفاقی میتواند بیفتد.
حالا میایم ایران،
کشوری که خودمان میدانیم هر گوشهش پر از داستان است،
A country that we know is full of stories in every corner.
و هر لایهش یک تصویر زیباست.
And each layer is a beautiful picture.
اینجا کاشان است، ایشان هم بافنده است،
This is Kashan, he is also a weaver.
یکی از بافندههای قدیمی که اگه بری با او بنشینی،
One of the old weavers that if you go and sit with him,
برایت چای میریزد و ساعتها از داستانهای قدیمش توضیح میدهد.
He pours tea for you and explains his old stories for hours.
میگفت آن زمان، همه بافنده بودند.
He said that at that time, everyone was a weaver.
و اگه بافنده بودی، همه دوست داشتند دخترشان را بدهند به شما.
And if you were a weaver, everyone would love to give you their daughter.
اما الان کمتر شده، دیگر کسی به آن شکل نمیبافد.
But now it is less, no one weaves in that shape anymore.
و پارچههایی که آن موقع بود، در بازار کمتر شدهاند.
And the fabrics that were there then are less in the market.
یک روز یک زوجی از خودشان پرسیدند،
One day a couple asked themselves,
چی شدند آن پارچههایی که ما قدیمها داشتیم؟
What happened to those fabrics that we used to have?
آنهایی که تو بازار پیدا میکردیم...
The ones we found in the market...
کجا رفتند؟
where did they go
و شروع کردند به سفر کردن...
And they started to travel...
رفتند به کردستان، کاشان، یزد، همه جا را گشتند،
They went to Kurdistan, Kashan, Yazd, they visited everywhere.
و در مدت ۱۰ سال توانستند بافندهها را پیدا کنند،
And within 10 years they were able to find the weavers,
پارچههاشان را بگیرند، و کار را به آنها برگردانند.
Take their cloths, and return the work to them.
و اگر به خاطر کنجکاوی و کاوشگری آنها نبود،
And if it wasn't for their curiosity and exploration,
شاید الان این پارچههایی که از کردستان و کاشان ما میبینیم،
Maybe now these fabrics that we see from Kurdistan and Kashan,
و یکی را هم پوشیدم،
شاید الان به ما برنمیگردانند.
Maybe they won't return it to us now.
خب من تو زندگیم زیاد سفر کردم.
Well, I traveled a lot in my life.
جاهای خیلی مختلفی زندگی کردم، فقط اینجا نبود.
I lived in many different places, not only here.
و دیدم که چقدر میتونیم با پیشقضاوت زندگی کنیم.
And I saw how much we can live with prejudice.
و چقدر پیشقضاوت باعث میشود که ما حرکت نکنیم،
And how much prejudgment keeps us from moving,
و در جایمان بایستیم،
and stand in our place,
و ذهنمان بسته شود که نتوانیم با دنیا یا آدمهای دیگر ارتباط برقرار کنیم.
And our minds are closed so that we cannot communicate with the world or other people.
دیدم که دنیاهای آدمهای دیگر بود که دنیای خود من را بزرگتر کرد.
I saw that it was other people's worlds that made my own world bigger.
و چه عمقی دارد ارتباط برقرار کردن.
And what is the depth of communication.
وقتی که شروع کردم به گشتن و رفتن،
When I started walking around,
خب مردم هم میدیدند کنجکاوم و میخواهم سفر کنم،
Well, people also saw that I was curious and wanted to travel.
زنگ میزدند و میگفتند میخواهی بیای اینجا؟!
They called and said, do you want to come here?!
گفتم چرا که نه!
I said why not!
که یک روزی یکی به من زنگ زد و گفت:
One day someone called me and said:
«میخواهی بیای قطب و فیلمبرداری کنی؟»
"Do you want to come to Qutub and film?"
و گفتم آره! مگر میشود نخواهم بیایم!
And I said yes! Can I not come!
رفتم، با گروهی به نام گروه ۲۰۴۱.
I went with a group called 2041 group.
این گروه دارند سعی میکنند قطب را نگه دارند،
This group is trying to hold the pole.
که وقتی سال ۲۰۴۱ شود، اینجا مال کسی نشود!
That when it is 2041, it will not belong to anyone!
برای اینکه بعد از ۲۰۴۱، قطب، قراردادش تمام میشود،
Because after 2041, Qutb's contract will expire.
و هر کس که دلش خواست،هر کشوری میتواند بیاید آنجا بگوید مال من است!
And anyone who wants to, any country can come there and say it is mine!
من با این گروه رفتم آنجا.
I went there with this group.
یاد گرفتم از آن محیط و دیدم که در سفیدترین جای دنیا، چقدر رنگ هست!
I learned from that environment and saw how much color there is in the whitest place in the world!
و وقتی که آنجا در سرما ایستادم،
And as I stood there in the cold,
در سکوت کامل، یعنی نمیتوانم بگویم که چقدر آنجا ساکت است!
In complete silence, I mean, I can't tell you how quiet it is!
(خب یکی از دلیلهاش هم این است که بیشتر از ۱۰۰ نفر اجازه ندارد آنجا باشد)
(well, one of the reasons is that more than 100 people are not allowed to be there)
و با خودم فکر کردم چقدر به راحتی ما میتونیم از اینهمه زیبایی رد شیم.
And I thought to myself how easily we can pass by all this beauty.
خواستم امروز با شما ارتباط برقرار کنم،
I wanted to contact you today.
داستانهایم را به شما بگویم،
tell you my stories
و بگویم که بیاید فکر کنیم؛
And I say let's think;
از خودمان سوال بپرسیم؛
وابستگیهایمان را کمی بگذاریم کنار؛
Let's put aside our dependencies a little;
از دنیایمان بیاییم بیرون؛
Let's come out of our world;
و ببینیم دنیاهای اطرافمان،
and see the worlds around us,
آدمهای اطرافمان چه میتوانند به ما بدهند، اضافه کنند، نشان دهند؛
What can the people around us give us, add, show us;
و ما چطوری میتوانیم گوش دهیم،
And how can we listen,
در آن لحظه حضور داشته باشیم،
to be present at that moment,
احترام بگذاریم،
to respect
و خب، لذت ببریم.
Well, let's enjoy.
و ببینیم سوالهایمان کجا میتوانند ما را ببرند.
And let's see where our questions can take us.
ممنون.
Thankful.
(تشویق حضار)
(applause)