×

Używamy ciasteczek, aby ulepszyć LingQ. Odwiedzając stronę wyrażasz zgodę na nasze polityka Cookie.

image

TEDx Tehran, From 1 Frame to 129,600 Frames: Bahram Azimi

From 1 Frame to 129,600 Frames: Bahram Azimi

(موسیقی)

(تشویق)

به نام خدا سلام عرض می‌کنم خدمت شما عزیزان.

ببینم چیه اون تصویر!

خب، من می‌خوام خیلی سریع در رابطه با یه چیزهایی صحبت کنم.

ممکنه خیلی از صحبت‌هام این استنباط بشه که حمل بر خودستاییه.

این بابا اومده بالا

داره پز خودشو می‌ده و تعریف خودشو می‌کنه. ولی در کل می‌خوام

تو این زمان ۱۸-۱۷ دقیقه‌ای که حالا باهمدیگه هستیم از یک چیزی

شما مطلع بشید. اونم زندگی منه، در کجا شروع کردم

و به کجا رسیدم. اینجایی هم که من الان هستم جای خیلی بزرگی

نیست. برای خود من خیلی جای گنده‌ایه و همین که الان که اومدم اینجا

دارم صحبت می‌کنم بهش افتخار می‌کنم. ولی یه مقدار بریم

وارد زندگی خصوصی

من بشیم. نه خیلی خصوصیا، اونطوری که دوست دارید.

یه نمه خصوصی، بعد، راجع

یه سری کارها. کارهایی که باعث شد الان من به عنوان اولین

سخنران TEDx اینجا می‌خوام برای شما صحبت کنم.

حضور داشته باشم. خب این... من بچه که بودم در شمال

زندگی می‌کردم. در یکی از روستاهای شمال که خیلی عقب مونده هم بود.

ولی خیلی خوش‌آب‌وهوا بود. خب این عکس بچگی‌های منه.

البته من شرمندم. عکس درست اینه. اونایی که با فلشه، اینه.

اونی که دامن پاشه منم! (خنده)

بچه‌ی اول خونواده‌ی ما یک پسر بود. مادرم دوست داشت بچه‌ی دومش دختر باشه

و شما خانوم‌ها بیشتر می‌دونید خانومای اون موقع۴۵- ۴۶ سال پیش

مامانم رو که باردار بود می دیدن و می‌گفتن اِاِاِ لپت اینطوری شده، لبت

مثلا ضخیم شده، چشمات اینطوری شده، این یعنی تو دختر فارغ می شی

و مادر منم یک سیسمونی برای تا دو سال تهیه کرد

که لباس دخترونه بود. شرمندم که بگم من تا دوسال

لباس دخترانه می‌پوشیدم. بعد یه کم دیگه

بزرگ‌تر شدم وفلان و اینا، خوش‌تیپ موش‌تیپ شدم.

پدرم کارشناس چای کشاورزی

بود. یعنی در حقیقت ما اصلیت‌مون شمالی

نیست. فقط اونجا زندگی می‌کردیم. بعد دیگه همین‌جوری یه سری عکس

سریع ببینید. آها من عشق بروسلی بودم. اونایی که هم‌سن و سال منن

۴۶-۴۵ سال‌شونه می‌دونن که بروسلی اون موقع‌ها می‌ترکوند. دیگه حالا این

درپیتی‌ها و جکی‌چان و مکی‌چان و این چیزها اومدن، جت‌لی. ولی

هیچ‌کس بروسلی نمی‌شه. هر عکسی می‌گرفتم یه اِفه‌ی بروسلی داشتم.

یه چیزم خدمتتون بگم. اینا رو دارم برای این نشون می‌دم

که بگم من موقعی که سه سالم بود روز مادر

پدرم به من گفتش که... اینا رو حالا من

همه‌چی رو یادم نیست. ولی پدرم به من گفتش که باباجان تو که مثلا

نقاشی‌ات خوبه فلان چون من نسبت به داداش بزرگه‌ام خب هنری‌تر بودم دیگه.

روز مادر نمی‌خواد مثلا بهت پول بدم چیزی بخری.

بیا یک نقاشی بکش و من یک نقاشی کشیدم که یک مادر

و یک بچه بود و به مادرم هدیه دادم. اولین فریم زندگی

من اولین فریمی خلق کردم و جواب داد اون فریم بود.

ای کاش اون نقاشی رو داشتم. دیدم که با یک نقاشی سه نفر رو

شاد کردم. استارت شاد کردن مَردم، استارت اینکه

با کار هنری بتونم در حقیقت مردم را شاد کنم از اونجا زده شد.

آها! بعد دیگه همینجوری هی بزرگ‌ شدم، ما

دوازده سال در حقیقت شمال بودیم. ما سال ۵۷ اومدیم

تهران. خب سال ۵۷ که اومدیم تهران شروع انقلاب بود. ما هم

بالاخره درگیر انقلاب و این چیزها بودیم. من تا اون موقع نمی‌دونستم

که عشق هنر بودم عشق نقاشی بودم. تو مدرسه می‌ترکوندم مثلا.

نقاشی‌ام از همه بهتر بود. ولی اون موقع مثل الان-

-خب الان ما تقریبا یه جایی هستیم که اکثرتون علمی و فنی و این چیزهایید.

به هنر خیلی اهمیت نمی‌دادن؛ یعنی می‌گفتن: خب تو ریاضیاتت ضعیفه فلان و این چیزها.

من یه چیز رو هم با افتخار خدمتتون بگم. من پنجم ابتدایی، سوم راهنمایی و

چهارم نظری رو رد شدم. یعنی من در

کل دوران تحصیل متاسفانه از نظر خیلی‌ها

جزء خنگ‌ترین آدم‌های مدرسه بودم. ولی به واسطه‌ی اینکه

نقاشی‌ام و اینا خوب بود، خب، تحویلم می‌گرفتن. رفتم رشته‌ی اتومکانیک.

من موقعی که رفتم رشته‌ی اتومکانیک هم عشق ماشین بودم و هم نمی‌دونستم

که در حقیقت یک – اون زمان مثلا دانشگاهی

مدرسه‌ای وجود داره که هنره، یعنی

هنرستان هنری نمی دونستم وجود داره. برای همین رفتم رشته‌ی اتو مکانیک،

این ماشین منه، سال ۶۳.

یه زمانی کارم خرید و فروش ژیان بود.

ببینید دارم اینا رو می‌گم که بینید بعد به کجا رسید قضیه.

در کنار تمام این کارها من نقاشی‌هام رو هم می‌کشیدم. منتهی خیلی جدی و حرفه‌ای نه.

من ژیان می‌خریدم و تر تمیز می‌کردم، رنگ می‌کردم.

چون من دستفروشی کردم. بادکنک فروشی، ناخن‌گیر فروختم،

نقاشی کار کردم. تو گالری نقاشی در حقیقت.

صافکاری – نمی‌دونم خیلی از این کارها رو انجام دادم.

تمام اینها جمع شد و با سی‌هزار تومن سرمایه شروع کردم خرید و فروش ژیان.

اونجا هم نوشتم زنگ دوچرخه، بعد اِفه‌های هنری که داشتم مثلا اینجاها پیاده می‌کردم.

مثلا ماشین من بوق نداشت، زنگ داشت. اونایی که اون موقع‌ها تو تهران‌نو بودن، خب، این ماشین رو می‌شناختن.

آها! بعد یه زمانی دیگه رفتم تو مایه‌ی اینکه

در حقیقت وارد دانشگاه شدم.

یکی بود؛ معمولا برای آدم‌های هنری یک نفره که زندگی‌شون رو عوض می‌کنه.

یعنی شما کار هنری می‌کنی، نقاشی می‌کشی، انیمیشن می‌سازی،

زحمت می‌کشی، ولی یک جا یک نفر روت تاثیر می‌ذاره.

من موقعی که رشته‌ی اتومکانیک بودم

یک استادی داشتیم به نام آقای محضر استاد ادبیاتمون بود.

خیلی همیشه می‌زدن تو سر من، می‌گفتن چرا ریاضیاتت ضعیفه، تو چرا شیمی‌ات ضعیفه، فیزیکت ضعیفه.

من اصلا زمان دانشگاه زبان انگلیسی رو می‌شدم ۰/۵.

یعنی زبان ۲ دانشگاه رو شدم ۰/۵. بعد استادمون گفت - منو کشید کنار،

‌گفت: دیوانه تو حداقل صفر می‌شدی، اگه صفر می‌شدی خیلی خوب بود.

چون ما می‌گفتیم مثلا به سیستم آموزشی معترضی. نمی‌دونم، تو سیاسی هستی.

چهارتا چیز می‌تونستیم بگیم. بعد موقعی که تو شدی ۰/۵،

یعنی تمام انرژی‌ات رو گذاشتی. (خنده)

با تمام این حرف‌ها من به شدت تمام درسام ضعیف بود.

فقط هرچی که ربط به یه نمه به هنر داشت و اینا خوب بود.

آها! یک زمانی فهمیدم که آقا با کار هنری

می‌تونم تموم کمبودهای خودم رو جبران کنم.

من، حالا- یکی دو نفر تو این جمع هستن، شاید موافق این حرف من نباشن که بگم.

ولی اون زمانی که باید تیپ داشتم، خوش‌تیپ بودم، پول داشتم و اینا،

هیچ کدومِ اینا رو نداشتم. هیچ کسی منو تحویل نمی‌گرفت.

جنس مونث رو دارم می‌گم. (خنده)

برای همین دیدم اِ! با کار هنری چقدر جالبه.

یعنی من موقعی که کار هنری می‌کنم، مخصوصا موقعی که اومدم دانشگاه،

با کار هنری، خُب، می‌تونم خیلی جلب نظر بکنم.

پس شروع کردم کار هنری. یعنی کار هنری‌ام رو شلیک می‌کردم.

یعنی نقاشی می‌کشیدم، کار می‌ساختم، کاریکاتور می‌کشیدم.

دیگه رفتیم سال ۷۲. ببینم عکس بعدی چیه؟

آها!اینم حالا باشه. سال ۷۲ مهم‌ترین سال زندگی منه.

ازدواج کردم. اولین جایزه‌ی بین‌المللی‌ام رو تو ایتالیا گرفتم.

وارد شغل انیمیشن شدم خیلی اتفاقی.

من حالا – انیمشن - ولی انیمیشن رو اصلا دوست ندارم.

ولی چون درآمد برام داره و کار باهاش می‌کنم سعی می‌کنم تمام توانم رو روش بذارم.

یه چیزی یادم رفت بگم.

من موقعی که نوجوان و جوان بودم یک عالمه رفیق داشتم.

مخصوصا ما هشت تا بودیم که تو این هشت تا پنج تا اسمشون مجید بود.

مجید از ایتالیا، مجید پانک، مجید خوشگله، مجید میرزا، مجید بِرِک با یه نفر دیگه.

اینا اون موقع - اونا دوستای ناباب من بودن؛

منم دوست ناباب اونا بودم.

بعدا اینو می‌خوام بگم بهتون.

یعنی اون موقع پدر و مادر اونا می‌گفتن با بهرام نگرد.

پدر مادر من می‌گفتن با این پنج تا مجیدها نگرد.

ولی اتفاقی که افتاد بعدا می‌گم از تمام اینها من چطوری استفاده کردم تو زندگیم.

آها سال ۷۲ یه اتفاق بزرگ دیگه‌ای بود که افتاد ریش گذاشتم

و از سال ۷۲ تا الان هم ریشام رو نزدم.

خوشبختانه اون

پولی که برای آرایشگاه باید صرف بکنم رو الان خرج زندگی می‌کنم.

بریم سراغ کارهای هنری.

این معروف‌ترین کاریکاتور منه.

در اصل من کارکاتوریستم که اومدم رو به انیمیشن آوردم.

این انقدر من جایزه باهاش گرفتم، که تقریبا یه خونه باهاش خریدم.

من هرجا اینو شرکت می‌دادم در جشنواره‌ی بین‌المللی این کار اول می‌شد.

خب موضوعش هم مشخصه که: PEACE

و خیلی هم راحت به این رسیدم.

موضوع یه جشنواره‌ای تو برزیل بود که اولین بار اول شد.

صلح و آتش‌بس و این چیزها.

خب من گفتم چه چیزی آتش می‌زنه؟

کبریت! اولین چیزی که به ذهن آدم می‌رسه.

خب، اگه کبریت گوگرد نداشته باشه دیگه آتیش نمی‌زنه.

این کار رو کشیدم. این – اینا کارهاییه که هی ٥-٤ تا پله منو انداخت جلو.

کارایی که خیلی تو دنیا مطرح شد.

این پوتینی‌ست که پای یه توریست بوده

و داره برای دمپایی‌های زنانه و دخترونه که از اتاق و اینا بیرون نمیان

داره پز سفرهای خارجی‌اش رو می‌ده و مخشون رو می‌زنه.

این یه فوتبالیسته که می‌گه

به جای اینکه مثلا بیاید فاتحه بخونید سر قبر من،

یه دست فوتبال دستی بزنید که اون دنیا صفا کنه.

اینا کارایی‌ان که می‌گم خیلی استقبال شد تو دنیا ازش.

آه این ... ببخشید (خنده) اولی... اون که... آها این...

موزه‌ی هنرهای معاصر ایران راجع به خیانته.

حالا سریع ببینین، اونهایی که تیزن سریع متوجه می‌شن.

ولی حالا می زنم بعدی.

این کاری بوده که کارت‌پستال شد.

در رابطه با عشقه.

این یه کاری بود که انیستیتو گوته‌ی آلمان سال ۲۰۰۰ اینو از من خرید

تو کتاب‌ درسی ابتدایی‌شون قرار بود چاپ بشه،

که چاپ هم شد.

تو کتاب فارسی‌شون مثل اینکه می‌خواستن چاپ کنن! (خنده)

این یه کاری بود که به من گفتن آقا راجع به مزاحمت‌های خیابونی و متلک‌گویی و فلان

و آدم‌های بد مو سیخ‌سیخی موچرب و این چیزها کار کن.

بعد ما که نمی‌تونیم متلک پتلک و این چیزا رو

– همه چیز رو نمی‌تونیم کار کنیم-

محدودیته باعث شد من این کارو انجام دادم،

که این کار هم خیلی ازش استقبال شد.

این کار هم مربوط به کریسمسه.

بابانوئله مریضه.

حالا یکی از بچه‌ها از شومینه اومده، داره بهش هدیه می‌ده،

بابانوئلش هم خیلی شبیه خودمه.

می‌گم اینا رو برای اینکه دارم نشون می‌دم که بگم

هر کدوم اینا یه تحولی تو زندگیم بود.

این آخرین کارمه که جایزه‌ی بزرگ جشنواره‌ی دن‌کیشوت آلمان رو برد.

یک جنینه دیگه، خب تو شیشه‌ تو آزمایشگاه نگهش می‌دارن.

ولی هنوز امید به زندگی و پدر و مادر داره.

اینم راجع به فِیرپِلِی هست.

اونی هم که به شکل برانکارده که دیگه آخر فِیرپِلِیه.

آدم طرف مقابلش حالا مصدوم شده داره کمکش می‌کنه.

آها! اینم کارت عروسیمه ۲۲ - سال ۷۲ کارت عروسیم این‌طوری بود.

بعد من فکر می‌کردم خیلی ترکوندم.

وای چه آدمایی!

من و خانمم چه آدمای باشعوری هستیم که سراغ کاریکاتور اومدیم.

همه تو فامیل مسخرمون کردن. (خنده)

یعنی همه مسخره‌مون می‌کردن به عنوان آدمای عقب‌افتاده- حالا- می‌پنداشتند.

خب حالا بریم سراغ انیمیشن.

ببینید، گفتم، من به انیمیشن علاقه ندارم.

یک آگهی در روزنامه‌ی کیهان باعث شد که من رو به انیمیشن بیارم.

بعد دیگه انیمیشن رو شروع کردم.

خب، معروف‌ترین انیمیشمن‌هام همین انیمیشن‌های راهنمایی و رانندگیه.

انیمیشن‌هاییه که خب، خیلی‌هاتون دیدید.

تمام تجربیات، تمام رفیق‌های خلاف‌کار، تمام خلاف‌هایی که تو رانندگی داشتم،

اسپرت کردن ماشین، تمام کارهایی که می‌کردم،

همه رو ریختم تو این کارا.

تکیه کلام‌ها، شوخیا.بعد اینا گل کرد.

تا اون موقع یه عالمه روانپزشک و روانشناس و اینا می‌گفتن نه!

با فرهنگ مردم اینطوری بازی نکن.

همه آدم‌ها مودب باید باشن، با کلاس باید باشن.

من گفتم بابا ول کن این چیزارو.

تمام ما که اِفه‌ی فرهنگ و هنر و سواد و شعور داریم،

هممون موقع رانندگی خلاف‌کاریم.

و اتفاقا اونایی که ظاهرا باشعورترن

اتفاقا تو رانندگی خیلی خلافشون هم بیشتره.

با تمام این حرف‌ها انیمیشن‌های راهنمایی رانندگی می‌ساختم

که زندگی من را عوض کرد.

گرچه من قبلا انیمیشن‌های بابابرقی رو ساخته بودم.

انیمیشن‌های دیگه‌ی من همه تو همین مایه‌ست.

یعنی خیلی هاش اینطوریه تا – اینا مثلا در رابطه با برق بود.

یک ویژگی دیگه‌ای که بالاخره کار من داشت، کارایی بود که از دل همین مردم بود.

همین که من تو کوچه و بازار و فلان و کار و این چیزایی که داشتم،

زندگی‌ای که داشتم. زندگی‌ای که با مردم داشتم.

من آدم ناز پروده‌ای که توی یه خونه‌ی مثلا پولداری و فلان

و روزا شیر بخورم،

مثلا صبح‌ها که می‌رم مدرسه مامانم من رو ببوسه و آرزوی موفقیت بکنه

از این چیزمیزها نداشتیم. (خنده)

ما مثل زندگی همه.

وقتی اومدم شروع کردم واسه مردم کار ساختم،

فرهنگ‌سازی کردن.

در حقیقت از تمام تجربیات تونستم استفاده کنم.

اینام باز یه سری از انیمیشن‌هاست.

این مثلا راه حل ترافیک پیشنهاد کرده بودن رو پشت بوم‌ها ماشین‌ها رو پارک کنن.

این یه انیمیشینه به نام ماسوله،

اگر الان سرچ کنین تو اینترنت هست، خیلی هم سخت،

یه انیمیشن ده دقیقه‌ای که خیلی گریه داره.

جالب اینه که من اینو می‌خوام بهتون بگم،

من موقعی که فهمیدم در حقیقت می‌تونیم آدم‌ها رو شاد کنیم؛

یعنی من با شاد کردن مردم و یک فریم که تو سه سالگی کشیدم

و دیدم هرچقدر تعداد فریم‌ها بیشتر می‌شه،

هر چقدر کارهای من بیشتر می‌شه،

مردم بیشتر لذت می‌برن؛

بیشتر استفاده می‌کنن؛ بیشتر شاد می‌شن.

بعد شروع کردم موقعی که رو به انیمیشن آوردم-

- مثلا من پارسال برای همین انیمیشن تو مکزیک جایزه گرفتم.

رفتم یه سالنی یه گوشه نشستم و دیدم که یه عالمه آدم مکزیکی و کشورهای دیگه

دارن این فیلم رو می‌بینن.

برای جایزه گرفتن رفته بودم.

و یک سری اون آدم‌ها اونجا گریه کردن.

ببین! این خیلی لذت داره؛

اونایی که جای من بودن یا اگه همچین حسی رو تجربه کردن

می‌دونن من چی می‌گم.

شما یه کاری بسازین، تو تهران نمی‌دونم، تو یه منطقه‌ای،

با چها پنج تا رفیقات،

یه دفعه بری با این کار دور دنیا بگردی

و هرجا بری اشک مردم رو در بیاری و روشون تاثیر بذاری.

این مهم‌ترین کاریه که انجام دادم.

۱۲۹٫۶۰۰ فریم. آخرین کارمه.

با این می‌خوام میلیون‌ها آدم رو شاد بکنم.

ایشالا عید ۹۲ این کار قراره اکران بشه.

یک فیلم سینمایی انیمیشنه. بازیگراش هم که خوب می‌شناسید.

خانم تهرانی، مدیری، رادان اینا.

ببینید من یه چیزی می‌خوام بگم .

الان اینو که دارم می‌گم نگید این داره پز می‌ده،

نگین داره فلان.

ولی خدا شاهده من شاید اگه یک برگ برنده داشته باشم

فقط همت و پشتکارم بوده.

وگرنه ازنظر کیفی کار من نسبت به خیلی‌ها پایین‌تره.

من اینو مطمئنم، اگر آدم انرژی بذاره رو هرکاری

- رو هرکاری- خدا کمکش می‌کنه.

بعد خدا خیلی بعضی وقتا خنده‌دار هم آدم رو کمک می‌کنه.

ببین من اینقدر انرژی گذاشتم تو کارام.

یک عالمه بیننده جذب کردم.

همیشه دوست داشتم یه کار سینمایی بسازم.

کار سینمایی میلیارد تومن یعنی ٥-٤ میلیارد تومن حداقل تو ایران خرجشه.

یه روز که قرار بود بیام خونه خانمم زنگ زد،

گفت شام نداریم گفتم ول کن بابا. باز امشب هم که شام نداریم.

توروخدا شام درست کن، فلان. گفت، نه باید کباب بگیری.

کبابم مثلا باید بری تو پاسداران، اون کبابی گلپایگانی فلان جا رو بگیری.

دیگه بدترین چیز ممکن. آقا من رفتم اونوری.

از اونورم هم یه آدم دیگری به نام آقای ابوالحسنی،

که الان نمی‌دونم کجاست.

الان همین جا نشستن.

آقای ابوالحسنی هم که اصلا ما هم رو نمی‌شناختیم.

خانوم ایشون هم گفته بود تو که داری میای از سر کار،

حالا اون خونش یه جا دیگه، من خونم یه جا دیگه.

تو هم باید بری کبابی گلپایگانی کباب بگیری.

آقا ما دوتایی تو چلوکبابی بودیم.

ایشون گفت:

اِ! تو قیافه‌ات - تو همون عظیمی‌ ای فلان!

آقا تو کار کن، منم پول دارم؛ بیا با همدیگه کار می‌کنیم.

الان ٧-٦ ساله دارم با این آدم کار می‌کنم.

خدا وعده‌ی من و آقای بوالحسنی رو تو چلوکبابی گذاشت

و ما تو اونجا باهمدیگه آشنا شدیم.

شروع کردیم کار بزرگ رو که بیش‌از ۴ میلیار تومن هزینه‌اش شده، رو ساختیم.

اینا یه سری تصاویر این کاره.

امیدوارم این کار عید اکران شه،

و پیش‌بینی می شه که این کار در حقیقت بیشترین فروش رو داشته باشه.

حتی خیلی از کسایی که دست‌اندرکار سینمان،

می‌گن که این کار می‌تونه رکوردِ حالا فروش رو بزنه.

ایشالا، ایشالا توروخدا دعا کنین منم پولدار شم.

انقدر دوست دارم پول داشته باشم. (خنده)

اینها یه فریم‌هایی از این کاره.

آخر صحبت‌ها ما دو دقیقه از این کار رو می‌بینیم.

این کار در حقیقت بزرگ‌ترین پروژه‌ایه که در ایران کار شده.

من یه چیزی هم بهتون بگم.

الان شما خیلی‌هاتون علمی و نمی‌دونم این چیزا هستین.

اهل حساب و کتاب و ریاضیات و اینا.

ببینین خیلی پز می‌دین.

یعنی مثلا تو اخبارهم یه دفعه می‌گه ما باید تکنولوژی نمی‌دونم نانو

نمی دونم فلان دست یابیم.

ما فلان چیز رو اختراع کردیم. اکتشاف کردیم.

رییس‌جمهور پزش رو می‌ده.

نمی‌دونم خیلی از مدیرها، رییس‌ها پز می‌دن.

ولی من یه چیزی بهتون بگم.

ما به تکنولوژی ساخت انیمیشن سینمایی دست پیدا کردیم تو کشورمون.

اینو اونهایی متوجه می‌شن که

(تشویق)

خیلی متشکرم.

اینو اونهایی متوجه می‌شن که درگیر این جریانات باشن.

ببینید من به عنوان یک ایرانی موقعی که خیلی از کشورها میرم،

جشنواره‌هایی که دعوتم،

حقیقت رو بگم. حالا نمی‌دونم اینو می‌ذارن تو این

در حقیقت فایلی که رو اینترنت باشه یا نباشه.

ولی شما یه چیزی رو بدونین:

به عنوان یه ایرانی یه جشنواره دعوت شدم.

جالب اینه که من داورم.

خیلی جاها جشنواره‌ی خارجی بود که می‌رم، یا حالا، مثلا کارم برنده شده.

سی چهل‌تا مهمونیم. با- دو سه- سی ‌چهل تا مهمون از کشورهای دیگه

حالا ایتالیا هستیم، فرانسه‌ایم، چین هستیم، هندیم، مکزیکیم.

دو سه روز اول کسی منو تحویل نمی‌گیره.

همین که می‌فهمن از ایرانم، چون نمی‌دونن تو ایران چه خبره،

چون تمام چیزایی که به خورد اونا دادن همش راجع به درگیری و جنگ و فلان و این چیزها بود.

موقعی که ریش منو می‌بینن ممکنه دو سه تاشون هم

- بارها شده تیکه‌ی «این مثلا طالبانه» به من هم انداختن.

ولی با تمام این حرف‌ها دو روز که می‌گذره،

موقعی که نوبت ورک‌شاپِ من می‌شه،

موقعی که نوبت داوری من می‌شه، یه تیکه‌هایی از فیلم‌ها، از کارهامو نشون می‌دن،

باورتون نمی شه!

اصلا همه چی از این رو به اون رو می‌شه.

یه دفعه مثلا من یا آقای ابوالحسنی یا ایرانی‌های دیگه که اونجا هستیم،

حالا اصطلاح خودمون می‌شیم گل سرسبد اون مراسم.

به خاطر این که واقعا اونا نمی‌دونن تو کشور ما چه خبره.

ولی حرفامو می‌خوام جمع کنم.

آخرش دو دقیقه از انیمیشن تهران ۱۵۰۰، فقط پلان اولش رو، نگاه کنید

ببینید که دوربین رو سطح تهرانه.

اینو می‌خوام ببینید.

اینو بهتون بگم من واقعا این حرف کلیشه‌ای رو می‌زنم کوچک‌تر از اونم که بخوام

خیلی از شماها رو نصیحت کنم.

حرفی بخوام بزنم، حرف پندآموزی بزنم.

ولی به خدا قسم، به جان دو تا بچم، هرکاری می‌خواین بکنین،

هر آرزویی دارین، به شرطی که آرزوتون معقول باشه،

معقول باشه آرزوتون.

اون روزی که من آرزوی اتومبیل داشتم آرزو داشتم یه رنوی تمیز داشته باشم.

اصلا آرزو نداشتم یه بنز یا بی‌ام‌و مدل بالا داشته باشم.

خورد خورد من به تمام آرزوهام رسیدم.

برای اینکه آرزوهامم خیلی آرزوهای گنده‌ای نبود، و معقول بود.

و همت و تلاش و دوستانی که داشتم؛ آدم‌‌هایی که کنار من بودن.

خیلی وقت‌هام ما به جاهایی می‌رسیم –

آدمایی که اطراف‌مونن مارو بزرگ می‌کنن،

منتها اونقدر گنده می‌شیم که اون پایینی رو دیگه نمی‌بینیم.

ولی من خودم به شخصه مدیون یک عالمه آدم‌هایی هستم

که تو این ٤٦-٤٥ سال از همون پدرم که اون روز پول نداشت

و می‌خواست نمی‌دونم خسیس‌بازی در بیاره،

پول نده من برای مامانم هدیه بخرم و گفت نقاشی بکش،

استارتشو اونجا زد بابام.

تا اون کسی که تو مدرسه بود، تا همسرم، تا اطرافیانم، تا دوستانم، تا همکارانم

باعث شدن که امروز من بیام اینجا برای شما صحبت کنم.

قدر دوستاتون رو بدونین.

مخصوصا قدر دوستایی که ناباب بهشون می‌گیم.

قدر دوستای نابابتون رو خیلی بیشتر بدونین.

خیلی متشکرم.

(تشویق)

حالا بریم انیمیشن رو ببینیم.

(تشویق)

Learn languages from TV shows, movies, news, articles and more! Try LingQ for FREE

From 1 Frame to 129,600 Frames: Bahram Azimi From 1 Frame to 129,600 Frames: Bahram Azimi De 1 image à 129 600 images : Bahram Azimi 1 Çerçeveden 129.600 Çerçeveye: Bahram Azimi

(موسیقی)

(تشویق)

به نام خدا سلام عرض می‌کنم خدمت شما عزیزان. In the name of God, I say hello to you dear ones.

ببینم چیه اون تصویر!

خب، من می‌خوام خیلی سریع در رابطه با یه چیزهایی صحبت کنم. Well, I want to talk about something real quick.

ممکنه خیلی از صحبت‌هام این استنباط بشه که حمل بر خودستاییه. ||||||inference|||||self-praise It may be inferred from many of my words that carrying is self-praise.

این بابا اومده بالا This dad came up

داره پز خودشو می‌ده و تعریف خودشو می‌کنه. ولی در کل می‌خوام He is cooking and defining himself. But in general I want

تو این زمان ۱۸-۱۷ دقیقه‌ای که حالا باهمدیگه هستیم از یک چیزی |||||||together||||

شما مطلع بشید. اونم زندگی منه، در کجا شروع کردم

و به کجا رسیدم. اینجایی هم که من الان هستم جای خیلی بزرگی ||||this place|||||||| And where did I get? Here, where I am now, is a very big place

نیست. برای خود من خیلی جای گنده‌ایه و همین که الان که اومدم اینجا

دارم صحبت می‌کنم بهش افتخار می‌کنم. ولی یه مقدار بریم I am proud of him as I speak. But let's go a bit

وارد زندگی خصوصی into private life

من بشیم. نه خیلی خصوصیا، اونطوری که دوست دارید. ||||specifically|that way||| Let me be Not so private, as you like.

یه نمه خصوصی، بعد، راجع |a bit||| A private note, then, refer

یه سری کارها. کارهایی که باعث شد الان من به عنوان اولین A series of tasks. The works that made me now as the first

سخنران TEDx اینجا می‌خوام برای شما صحبت کنم. speaker|||||||| TEDx speaker here I want to talk to you.

حضور داشته باشم. خب این... من بچه که بودم در شمال

زندگی می‌کردم. در یکی از روستاهای شمال که خیلی عقب مونده هم بود. I was living. It was also in one of the villages in the north, which is very backward.

ولی خیلی خوش‌آب‌وهوا بود. خب این عکس بچگی‌های منه. ||||weather|||||||

البته من شرمندم. عکس درست اینه. اونایی که با فلشه، اینه. ||I'm sorry|||||||| Of course I am ashamed. This is the correct picture. This is the one with the arrow.

اونی که دامن پاشه منم! (خنده) |||wears|| I am the one who wears skirts! (Laugh)

بچه‌ی اول خونواده‌ی ما یک پسر بود. مادرم دوست داشت بچه‌ی دومش دختر باشه The first child of our family was a boy. My mother wanted her second child to be a girl

و شما خانوم‌ها بیشتر می‌دونید خانومای اون موقع۴۵- ۴۶ سال پیش

مامانم رو که باردار بود می دیدن و می‌گفتن اِاِاِ لپت اینطوری شده، لبت ||||||||||||||your lip

مثلا ضخیم شده، چشمات اینطوری شده، این یعنی تو دختر فارغ می شی

و مادر منم یک سیسمونی برای تا دو سال تهیه کرد ||||baby shower|||||| And my mother prepared a sesame for up to two years

که لباس دخترونه بود. شرمندم که بگم من تا دوسال |||||||||two years It was a girl's dress. I am ashamed to say that I am up to two years

لباس دخترانه می‌پوشیدم. بعد یه کم دیگه |girl's||||||

بزرگ‌تر شدم وفلان و اینا، خوش‌تیپ موش‌تیپ شدم. |||and so on|||||||

پدرم کارشناس چای کشاورزی

بود. یعنی در حقیقت ما اصلیت‌مون شمالی |||||origin|| Was. That means, in fact, we are originally from the north

نیست. فقط اونجا زندگی می‌کردیم. بعد دیگه همین‌جوری یه سری عکس

سریع ببینید. آها من عشق بروسلی بودم. اونایی که هم‌سن و سال منن |||||Bruce Lee|||||||| see quickly Ah, I was Brucely's love. Those who are my age

۴۶-۴۵ سال‌شونه می‌دونن که بروسلی اون موقع‌ها می‌ترکوند. دیگه حالا این |||||Bruce Lee|||||||| 46-45 years old, they know that Brucelli bursts at that time. now this

درپیتی‌ها و جکی‌چان و مکی‌چان و این چیزها اومدن، جت‌لی. ولی Drapti||||||Maki|||||||| The Peteys and Jackie Chan and McKee Chan and these things are coming, Jet Li. but

هیچ‌کس بروسلی نمی‌شه. هر عکسی می‌گرفتم یه اِفه‌ی بروسلی داشتم. ||||||||||pose||| No one can be Brucely. Every time I took a picture, I had a bruselli efe.

یه چیزم خدمتتون بگم. اینا رو دارم برای این نشون می‌دم |thing||||||||||

که بگم من موقعی که سه سالم بود روز مادر To say that when I was three years old, it was Mother's Day

پدرم به من گفتش که... اینا رو حالا من

همه‌چی رو یادم نیست. ولی پدرم به من گفتش که باباجان تو که مثلا

نقاشی‌ات خوبه فلان چون من نسبت به داداش بزرگه‌ام خب هنری‌تر بودم دیگه.

روز مادر نمی‌خواد مثلا بهت پول بدم چیزی بخری.

بیا یک نقاشی بکش و من یک نقاشی کشیدم که یک مادر

و یک بچه بود و به مادرم هدیه دادم. اولین فریم زندگی

من اولین فریمی خلق کردم و جواب داد اون فریم بود. ||frame||||||||

ای کاش اون نقاشی رو داشتم. دیدم که با یک نقاشی سه نفر رو

شاد کردم. استارت شاد کردن مَردم، استارت اینکه |||||people||

با کار هنری بتونم در حقیقت مردم را شاد کنم از اونجا زده شد.

آها! بعد دیگه همینجوری هی بزرگ‌ شدم، ما

دوازده سال در حقیقت شمال بودیم. ما سال ۵۷ اومدیم

تهران. خب سال ۵۷ که اومدیم تهران شروع انقلاب بود. ما هم

بالاخره درگیر انقلاب و این چیزها بودیم. من تا اون موقع نمی‌دونستم

که عشق هنر بودم عشق نقاشی بودم. تو مدرسه می‌ترکوندم مثلا. ||||||||||I excelled|

نقاشی‌ام از همه بهتر بود. ولی اون موقع مثل الان-

-خب الان ما تقریبا یه جایی هستیم که اکثرتون علمی و فنی و این چیزهایید.

به هنر خیلی اهمیت نمی‌دادن؛ یعنی می‌گفتن: خب تو ریاضیاتت ضعیفه فلان و این چیزها. |||||||||||your math|||||

من یه چیز رو هم با افتخار خدمتتون بگم. من پنجم ابتدایی، سوم راهنمایی و

چهارم نظری رو رد شدم. یعنی من در

کل دوران تحصیل متاسفانه از نظر خیلی‌ها

جزء خنگ‌ترین آدم‌های مدرسه بودم. ولی به واسطه‌ی اینکه

نقاشی‌ام و اینا خوب بود، خب، تحویلم می‌گرفتن. رفتم رشته‌ی اتومکانیک. |||||||||||||Automotive Mechanics

من موقعی که رفتم رشته‌ی اتومکانیک هم عشق ماشین بودم و هم نمی‌دونستم ||||||Automotive Engineering||||||||

که در حقیقت یک – اون زمان مثلا دانشگاهی

مدرسه‌ای وجود داره که هنره، یعنی

هنرستان هنری نمی دونستم وجود داره. برای همین رفتم رشته‌ی اتو مکانیک، |||||||||||Auto Mechanics|

این ماشین منه، سال ۶۳.

یه زمانی کارم خرید و فروش ژیان بود. ||||||Zhiayan (1|

ببینید دارم اینا رو می‌گم که بینید بعد به کجا رسید قضیه.

در کنار تمام این کارها من نقاشی‌هام رو هم می‌کشیدم. منتهی خیلی جدی و حرفه‌ای نه.

من ژیان می‌خریدم و تر تمیز می‌کردم، رنگ می‌کردم.

چون من دستفروشی کردم. بادکنک فروشی، ناخن‌گیر فروختم، ||street vending||||||

نقاشی کار کردم. تو گالری نقاشی در حقیقت.

صافکاری – نمی‌دونم خیلی از این کارها رو انجام دادم. bodywork|||||||||

تمام اینها جمع شد و با سی‌هزار تومن سرمایه شروع کردم خرید و فروش ژیان.

اونجا هم نوشتم زنگ دوچرخه، بعد اِفه‌های هنری که داشتم مثلا اینجاها پیاده می‌کردم.

مثلا ماشین من بوق نداشت، زنگ داشت. اونایی که اون موقع‌ها تو تهران‌نو بودن، خب، این ماشین رو می‌شناختن.

آها! بعد یه زمانی دیگه رفتم تو مایه‌ی اینکه

در حقیقت وارد دانشگاه شدم.

یکی بود؛ معمولا برای آدم‌های هنری یک نفره که زندگی‌شون رو عوض می‌کنه.

یعنی شما کار هنری می‌کنی، نقاشی می‌کشی، انیمیشن می‌سازی، |||||||||animation||

زحمت می‌کشی، ولی یک جا یک نفر روت تاثیر می‌ذاره.

من موقعی که رشته‌ی اتومکانیک بودم

یک استادی داشتیم به نام آقای محضر استاد ادبیاتمون بود. ||||||||our literature|

خیلی همیشه می‌زدن تو سر من، می‌گفتن چرا ریاضیاتت ضعیفه، تو چرا شیمی‌ات ضعیفه، فیزیکت ضعیفه. |||||||||||||||||your physics|

من اصلا زمان دانشگاه زبان انگلیسی رو می‌شدم ۰/۵.

یعنی زبان ۲ دانشگاه رو شدم ۰/۵. بعد استادمون گفت - منو کشید کنار، ||||||our professor|||| I got 0.5 in a language exam at university level 2. Then our teacher pulled me aside,

‌گفت: دیوانه تو حداقل صفر می‌شدی، اگه صفر می‌شدی خیلی خوب بود. He said: You crazy, at least you could have gotten a zero; if you got a zero, that would have been very good.

چون ما می‌گفتیم مثلا به سیستم آموزشی معترضی. نمی‌دونم، تو سیاسی هستی. ||||||||protestor||||| Because we used to say, for example, that we were protesting against the education system. I don't know, you are political.

چهارتا چیز می‌تونستیم بگیم. بعد موقعی که تو شدی ۰/۵،

یعنی تمام انرژی‌ات رو گذاشتی. (خنده)

با تمام این حرف‌ها من به شدت تمام درسام ضعیف بود.

فقط هرچی که ربط به یه نمه به هنر داشت و اینا خوب بود.

آها! یک زمانی فهمیدم که آقا با کار هنری

می‌تونم تموم کمبودهای خودم رو جبران کنم.

من، حالا- یکی دو نفر تو این جمع هستن، شاید موافق این حرف من نباشن که بگم.

ولی اون زمانی که باید تیپ داشتم، خوش‌تیپ بودم، پول داشتم و اینا،

هیچ کدومِ اینا رو نداشتم. هیچ کسی منو تحویل نمی‌گرفت.

جنس مونث رو دارم می‌گم. (خنده)

برای همین دیدم اِ! با کار هنری چقدر جالبه.

یعنی من موقعی که کار هنری می‌کنم، مخصوصا موقعی که اومدم دانشگاه،

با کار هنری، خُب، می‌تونم خیلی جلب نظر بکنم.

پس شروع کردم کار هنری. یعنی کار هنری‌ام رو شلیک می‌کردم.

یعنی نقاشی می‌کشیدم، کار می‌ساختم، کاریکاتور می‌کشیدم.

دیگه رفتیم سال ۷۲. ببینم عکس بعدی چیه؟

آها!اینم حالا باشه. سال ۷۲ مهم‌ترین سال زندگی منه.

ازدواج کردم. اولین جایزه‌ی بین‌المللی‌ام رو تو ایتالیا گرفتم.

وارد شغل انیمیشن شدم خیلی اتفاقی.

من حالا – انیمشن - ولی انیمیشن رو اصلا دوست ندارم.

ولی چون درآمد برام داره و کار باهاش می‌کنم سعی می‌کنم تمام توانم رو روش بذارم.

یه چیزی یادم رفت بگم.

من موقعی که نوجوان و جوان بودم یک عالمه رفیق داشتم.

مخصوصا ما هشت تا بودیم که تو این هشت تا پنج تا اسمشون مجید بود.

مجید از ایتالیا، مجید پانک، مجید خوشگله، مجید میرزا، مجید بِرِک با یه نفر دیگه.

اینا اون موقع - اونا دوستای ناباب من بودن؛

منم دوست ناباب اونا بودم.

بعدا اینو می‌خوام بگم بهتون.

یعنی اون موقع پدر و مادر اونا می‌گفتن با بهرام نگرد.

پدر مادر من می‌گفتن با این پنج تا مجیدها نگرد.

ولی اتفاقی که افتاد بعدا می‌گم از تمام اینها من چطوری استفاده کردم تو زندگیم.

آها سال ۷۲ یه اتفاق بزرگ دیگه‌ای بود که افتاد ریش گذاشتم

و از سال ۷۲ تا الان هم ریشام رو نزدم.

خوشبختانه اون

پولی که برای آرایشگاه باید صرف بکنم رو الان خرج زندگی می‌کنم.

بریم سراغ کارهای هنری.

این معروف‌ترین کاریکاتور منه.

در اصل من کارکاتوریستم که اومدم رو به انیمیشن آوردم.

این انقدر من جایزه باهاش گرفتم، که تقریبا یه خونه باهاش خریدم.

من هرجا اینو شرکت می‌دادم در جشنواره‌ی بین‌المللی این کار اول می‌شد.

خب موضوعش هم مشخصه که: PEACE

و خیلی هم راحت به این رسیدم.

موضوع یه جشنواره‌ای تو برزیل بود که اولین بار اول شد.

صلح و آتش‌بس و این چیزها.

خب من گفتم چه چیزی آتش می‌زنه؟

کبریت! اولین چیزی که به ذهن آدم می‌رسه.

خب، اگه کبریت گوگرد نداشته باشه دیگه آتیش نمی‌زنه.

این کار رو کشیدم. این – اینا کارهاییه که هی ٥-٤ تا پله منو انداخت جلو.

کارایی که خیلی تو دنیا مطرح شد.

این پوتینی‌ست که پای یه توریست بوده

و داره برای دمپایی‌های زنانه و دخترونه که از اتاق و اینا بیرون نمیان

داره پز سفرهای خارجی‌اش رو می‌ده و مخشون رو می‌زنه.

این یه فوتبالیسته که می‌گه

به جای اینکه مثلا بیاید فاتحه بخونید سر قبر من،

یه دست فوتبال دستی بزنید که اون دنیا صفا کنه.

اینا کارایی‌ان که می‌گم خیلی استقبال شد تو دنیا ازش.

آه این ... ببخشید (خنده) اولی... اون که... آها این...

موزه‌ی هنرهای معاصر ایران راجع به خیانته.

حالا سریع ببینین، اونهایی که تیزن سریع متوجه می‌شن.

ولی حالا می زنم بعدی.

این کاری بوده که کارت‌پستال شد.

در رابطه با عشقه.

این یه کاری بود که انیستیتو گوته‌ی آلمان سال ۲۰۰۰ اینو از من خرید

تو کتاب‌ درسی ابتدایی‌شون قرار بود چاپ بشه،

که چاپ هم شد.

تو کتاب فارسی‌شون مثل اینکه می‌خواستن چاپ کنن! (خنده)

این یه کاری بود که به من گفتن آقا راجع به مزاحمت‌های خیابونی و متلک‌گویی و فلان

و آدم‌های بد مو سیخ‌سیخی موچرب و این چیزها کار کن.

بعد ما که نمی‌تونیم متلک پتلک و این چیزا رو

– همه چیز رو نمی‌تونیم کار کنیم-

محدودیته باعث شد من این کارو انجام دادم،

که این کار هم خیلی ازش استقبال شد.

این کار هم مربوط به کریسمسه.

بابانوئله مریضه.

حالا یکی از بچه‌ها از شومینه اومده، داره بهش هدیه می‌ده،

بابانوئلش هم خیلی شبیه خودمه.

می‌گم اینا رو برای اینکه دارم نشون می‌دم که بگم

هر کدوم اینا یه تحولی تو زندگیم بود.

این آخرین کارمه که جایزه‌ی بزرگ جشنواره‌ی دن‌کیشوت آلمان رو برد.

یک جنینه دیگه، خب تو شیشه‌ تو آزمایشگاه نگهش می‌دارن.

ولی هنوز امید به زندگی و پدر و مادر داره.

اینم راجع به فِیرپِلِی هست.

اونی هم که به شکل برانکارده که دیگه آخر فِیرپِلِیه.

آدم طرف مقابلش حالا مصدوم شده داره کمکش می‌کنه.

آها! اینم کارت عروسیمه ۲۲ - سال ۷۲ کارت عروسیم این‌طوری بود.

بعد من فکر می‌کردم خیلی ترکوندم.

وای چه آدمایی!

من و خانمم چه آدمای باشعوری هستیم که سراغ کاریکاتور اومدیم.

همه تو فامیل مسخرمون کردن. (خنده)

یعنی همه مسخره‌مون می‌کردن به عنوان آدمای عقب‌افتاده- حالا- می‌پنداشتند.

خب حالا بریم سراغ انیمیشن.

ببینید، گفتم، من به انیمیشن علاقه ندارم.

یک آگهی در روزنامه‌ی کیهان باعث شد که من رو به انیمیشن بیارم.

بعد دیگه انیمیشن رو شروع کردم.

خب، معروف‌ترین انیمیشمن‌هام همین انیمیشن‌های راهنمایی و رانندگیه.

انیمیشن‌هاییه که خب، خیلی‌هاتون دیدید.

تمام تجربیات، تمام رفیق‌های خلاف‌کار، تمام خلاف‌هایی که تو رانندگی داشتم،

اسپرت کردن ماشین، تمام کارهایی که می‌کردم،

همه رو ریختم تو این کارا.

تکیه کلام‌ها، شوخیا.بعد اینا گل کرد.

تا اون موقع یه عالمه روانپزشک و روانشناس و اینا می‌گفتن نه!

با فرهنگ مردم اینطوری بازی نکن.

همه آدم‌ها مودب باید باشن، با کلاس باید باشن.

من گفتم بابا ول کن این چیزارو.

تمام ما که اِفه‌ی فرهنگ و هنر و سواد و شعور داریم،

هممون موقع رانندگی خلاف‌کاریم.

و اتفاقا اونایی که ظاهرا باشعورترن

اتفاقا تو رانندگی خیلی خلافشون هم بیشتره.

با تمام این حرف‌ها انیمیشن‌های راهنمایی رانندگی می‌ساختم

که زندگی من را عوض کرد.

گرچه من قبلا انیمیشن‌های بابابرقی رو ساخته بودم.

انیمیشن‌های دیگه‌ی من همه تو همین مایه‌ست.

یعنی خیلی هاش اینطوریه تا – اینا مثلا در رابطه با برق بود.

یک ویژگی دیگه‌ای که بالاخره کار من داشت، کارایی بود که از دل همین مردم بود.

همین که من تو کوچه و بازار و فلان و کار و این چیزایی که داشتم،

زندگی‌ای که داشتم. زندگی‌ای که با مردم داشتم.

من آدم ناز پروده‌ای که توی یه خونه‌ی مثلا پولداری و فلان

و روزا شیر بخورم،

مثلا صبح‌ها که می‌رم مدرسه مامانم من رو ببوسه و آرزوی موفقیت بکنه

از این چیزمیزها نداشتیم. (خنده)

ما مثل زندگی همه.

وقتی اومدم شروع کردم واسه مردم کار ساختم،

فرهنگ‌سازی کردن.

در حقیقت از تمام تجربیات تونستم استفاده کنم.

اینام باز یه سری از انیمیشن‌هاست.

این مثلا راه حل ترافیک پیشنهاد کرده بودن رو پشت بوم‌ها ماشین‌ها رو پارک کنن.

این یه انیمیشینه به نام ماسوله،

اگر الان سرچ کنین تو اینترنت هست، خیلی هم سخت،

یه انیمیشن ده دقیقه‌ای که خیلی گریه داره.

جالب اینه که من اینو می‌خوام بهتون بگم،

من موقعی که فهمیدم در حقیقت می‌تونیم آدم‌ها رو شاد کنیم؛

یعنی من با شاد کردن مردم و یک فریم که تو سه سالگی کشیدم

و دیدم هرچقدر تعداد فریم‌ها بیشتر می‌شه،

هر چقدر کارهای من بیشتر می‌شه،

مردم بیشتر لذت می‌برن؛

بیشتر استفاده می‌کنن؛ بیشتر شاد می‌شن.

بعد شروع کردم موقعی که رو به انیمیشن آوردم-

- مثلا من پارسال برای همین انیمیشن تو مکزیک جایزه گرفتم.

رفتم یه سالنی یه گوشه نشستم و دیدم که یه عالمه آدم مکزیکی و کشورهای دیگه

دارن این فیلم رو می‌بینن.

برای جایزه گرفتن رفته بودم.

و یک سری اون آدم‌ها اونجا گریه کردن.

ببین! این خیلی لذت داره؛

اونایی که جای من بودن یا اگه همچین حسی رو تجربه کردن

می‌دونن من چی می‌گم.

شما یه کاری بسازین، تو تهران نمی‌دونم، تو یه منطقه‌ای،

با چها پنج تا رفیقات،

یه دفعه بری با این کار دور دنیا بگردی

و هرجا بری اشک مردم رو در بیاری و روشون تاثیر بذاری.

این مهم‌ترین کاریه که انجام دادم.

۱۲۹٫۶۰۰ فریم. آخرین کارمه.

با این می‌خوام میلیون‌ها آدم رو شاد بکنم.

ایشالا عید ۹۲ این کار قراره اکران بشه.

یک فیلم سینمایی انیمیشنه. بازیگراش هم که خوب می‌شناسید.

خانم تهرانی، مدیری، رادان اینا.

ببینید من یه چیزی می‌خوام بگم .

الان اینو که دارم می‌گم نگید این داره پز می‌ده،

نگین داره فلان.

ولی خدا شاهده من شاید اگه یک برگ برنده داشته باشم

فقط همت و پشتکارم بوده.

وگرنه ازنظر کیفی کار من نسبت به خیلی‌ها پایین‌تره.

من اینو مطمئنم، اگر آدم انرژی بذاره رو هرکاری

- رو هرکاری- خدا کمکش می‌کنه.

بعد خدا خیلی بعضی وقتا خنده‌دار هم آدم رو کمک می‌کنه.

ببین من اینقدر انرژی گذاشتم تو کارام.

یک عالمه بیننده جذب کردم.

همیشه دوست داشتم یه کار سینمایی بسازم.

کار سینمایی میلیارد تومن یعنی ٥-٤ میلیارد تومن حداقل تو ایران خرجشه.

یه روز که قرار بود بیام خونه خانمم زنگ زد،

گفت شام نداریم گفتم ول کن بابا. باز امشب هم که شام نداریم.

توروخدا شام درست کن، فلان. گفت، نه باید کباب بگیری.

کبابم مثلا باید بری تو پاسداران، اون کبابی گلپایگانی فلان جا رو بگیری.

دیگه بدترین چیز ممکن. آقا من رفتم اونوری.

از اونورم هم یه آدم دیگری به نام آقای ابوالحسنی،

که الان نمی‌دونم کجاست.

الان همین جا نشستن.

آقای ابوالحسنی هم که اصلا ما هم رو نمی‌شناختیم.

خانوم ایشون هم گفته بود تو که داری میای از سر کار،

حالا اون خونش یه جا دیگه، من خونم یه جا دیگه.

تو هم باید بری کبابی گلپایگانی کباب بگیری.

آقا ما دوتایی تو چلوکبابی بودیم.

ایشون گفت:

اِ! تو قیافه‌ات - تو همون عظیمی‌ ای فلان!

آقا تو کار کن، منم پول دارم؛ بیا با همدیگه کار می‌کنیم.

الان ٧-٦ ساله دارم با این آدم کار می‌کنم.

خدا وعده‌ی من و آقای بوالحسنی رو تو چلوکبابی گذاشت

و ما تو اونجا باهمدیگه آشنا شدیم.

شروع کردیم کار بزرگ رو که بیش‌از ۴ میلیار تومن هزینه‌اش شده، رو ساختیم.

اینا یه سری تصاویر این کاره.

امیدوارم این کار عید اکران شه،

و پیش‌بینی می شه که این کار در حقیقت بیشترین فروش رو داشته باشه.

حتی خیلی از کسایی که دست‌اندرکار سینمان،

می‌گن که این کار می‌تونه رکوردِ حالا فروش رو بزنه.

ایشالا، ایشالا توروخدا دعا کنین منم پولدار شم.

انقدر دوست دارم پول داشته باشم. (خنده)

اینها یه فریم‌هایی از این کاره.

آخر صحبت‌ها ما دو دقیقه از این کار رو می‌بینیم.

این کار در حقیقت بزرگ‌ترین پروژه‌ایه که در ایران کار شده.

من یه چیزی هم بهتون بگم.

الان شما خیلی‌هاتون علمی و نمی‌دونم این چیزا هستین.

اهل حساب و کتاب و ریاضیات و اینا.

ببینین خیلی پز می‌دین.

یعنی مثلا تو اخبارهم یه دفعه می‌گه ما باید تکنولوژی نمی‌دونم نانو

نمی دونم فلان دست یابیم.

ما فلان چیز رو اختراع کردیم. اکتشاف کردیم.

رییس‌جمهور پزش رو می‌ده.

نمی‌دونم خیلی از مدیرها، رییس‌ها پز می‌دن.

ولی من یه چیزی بهتون بگم.

ما به تکنولوژی ساخت انیمیشن سینمایی دست پیدا کردیم تو کشورمون.

اینو اونهایی متوجه می‌شن که

(تشویق)

خیلی متشکرم.

اینو اونهایی متوجه می‌شن که درگیر این جریانات باشن.

ببینید من به عنوان یک ایرانی موقعی که خیلی از کشورها میرم،

جشنواره‌هایی که دعوتم،

حقیقت رو بگم. حالا نمی‌دونم اینو می‌ذارن تو این

در حقیقت فایلی که رو اینترنت باشه یا نباشه.

ولی شما یه چیزی رو بدونین:

به عنوان یه ایرانی یه جشنواره دعوت شدم.

جالب اینه که من داورم.

خیلی جاها جشنواره‌ی خارجی بود که می‌رم، یا حالا، مثلا کارم برنده شده.

سی چهل‌تا مهمونیم. با- دو سه- سی ‌چهل تا مهمون از کشورهای دیگه

حالا ایتالیا هستیم، فرانسه‌ایم، چین هستیم، هندیم، مکزیکیم.

دو سه روز اول کسی منو تحویل نمی‌گیره.

همین که می‌فهمن از ایرانم، چون نمی‌دونن تو ایران چه خبره،

چون تمام چیزایی که به خورد اونا دادن همش راجع به درگیری و جنگ و فلان و این چیزها بود.

موقعی که ریش منو می‌بینن ممکنه دو سه تاشون هم

- بارها شده تیکه‌ی «این مثلا طالبانه» به من هم انداختن.

ولی با تمام این حرف‌ها دو روز که می‌گذره،

موقعی که نوبت ورک‌شاپِ من می‌شه،

موقعی که نوبت داوری من می‌شه، یه تیکه‌هایی از فیلم‌ها، از کارهامو نشون می‌دن،

باورتون نمی شه!

اصلا همه چی از این رو به اون رو می‌شه.

یه دفعه مثلا من یا آقای ابوالحسنی یا ایرانی‌های دیگه که اونجا هستیم،

حالا اصطلاح خودمون می‌شیم گل سرسبد اون مراسم.

به خاطر این که واقعا اونا نمی‌دونن تو کشور ما چه خبره.

ولی حرفامو می‌خوام جمع کنم.

آخرش دو دقیقه از انیمیشن تهران ۱۵۰۰، فقط پلان اولش رو، نگاه کنید

ببینید که دوربین رو سطح تهرانه.

اینو می‌خوام ببینید.

اینو بهتون بگم من واقعا این حرف کلیشه‌ای رو می‌زنم کوچک‌تر از اونم که بخوام

خیلی از شماها رو نصیحت کنم.

حرفی بخوام بزنم، حرف پندآموزی بزنم.

ولی به خدا قسم، به جان دو تا بچم، هرکاری می‌خواین بکنین،

هر آرزویی دارین، به شرطی که آرزوتون معقول باشه،

معقول باشه آرزوتون.

اون روزی که من آرزوی اتومبیل داشتم آرزو داشتم یه رنوی تمیز داشته باشم.

اصلا آرزو نداشتم یه بنز یا بی‌ام‌و مدل بالا داشته باشم.

خورد خورد من به تمام آرزوهام رسیدم.

برای اینکه آرزوهامم خیلی آرزوهای گنده‌ای نبود، و معقول بود.

و همت و تلاش و دوستانی که داشتم؛ آدم‌‌هایی که کنار من بودن.

خیلی وقت‌هام ما به جاهایی می‌رسیم –

آدمایی که اطراف‌مونن مارو بزرگ می‌کنن،

منتها اونقدر گنده می‌شیم که اون پایینی رو دیگه نمی‌بینیم.

ولی من خودم به شخصه مدیون یک عالمه آدم‌هایی هستم

که تو این ٤٦-٤٥ سال از همون پدرم که اون روز پول نداشت

و می‌خواست نمی‌دونم خسیس‌بازی در بیاره،

پول نده من برای مامانم هدیه بخرم و گفت نقاشی بکش،

استارتشو اونجا زد بابام.

تا اون کسی که تو مدرسه بود، تا همسرم، تا اطرافیانم، تا دوستانم، تا همکارانم

باعث شدن که امروز من بیام اینجا برای شما صحبت کنم.

قدر دوستاتون رو بدونین.

مخصوصا قدر دوستایی که ناباب بهشون می‌گیم.

قدر دوستای نابابتون رو خیلی بیشتر بدونین.

خیلی متشکرم.

(تشویق)

حالا بریم انیمیشن رو ببینیم.

(تشویق)