من تقریبا یک جنایتکار بودم 2
البته خوشبختانه من توی اون تاریکی تنها نبودم. همون دوستم که من توی حیاط پشتی شون خودکشی کرده بودم؛ حواسش به من بود که من توی چه حالتی هستم و با اینکه من ازش دزدی کرده بودم، بهش دروغ گفته بودم، چیزاشو برمیداشتم و هی خرابکاری میکردم، ولی اون واسش مهم نبود. هنوزم منو به خونشون راه میداد و بهم محبت میکرد.
محبتهای کوچیک؛ نه از این مدل محبتهای روی اعصابی و بزرگنماییشده که، بیان مثلا بهت بگن که کمک میخوای؟ چیکار واست بکنم؟ کاری هست انجام بدم حالت بهتر بشه؟ بهم بگو چجوری کمکت کنم. نه از اینا نبود، فقط میومد کنارم مینشست. زیادم حرف نمیزد. مثلا گاهی میگفت که میخوایم بریم یه غذایی بخوریم؟ یا بریم یه فیلم باحال ببینیم؟
یجوری رفتار میکرد که احساس کنم یه روز عادیه. یجوری رفتار میکرد که حس میکردم منم شخصیت دارم. وقتی کسی باهات جوری رفتار کنه که انگار تو هم شخصیت داری. وقتی خودت حتی احساس نمیکنی آدمی، باعث میشه که همهی دنیا تغییر کنه. واسهی منم همینطور شد.
اون دوستم با همین کارای کوچیک باعث شد که دنبال جنایتی که میخواستم مرتکب بشم، نرم.
ماجرا از این قرار بود که دوستم وقتی که من دنبال اون یه انس مواد بودم که جور کنم و اسلحه رو بگیرم، منو توی خیابون دید و بهم گفت که یه مهمونی امشب داریم با همکلاسیها، تو هم بیا. منم بهش گفتم خب کسی دوست نداره من و ببینه، بهتره که من نیام و اون به من گفت که نه تو حتما باید بیای، تو به این کارا کاری نداشته باش تو مهمون منی.
منم یه کم دیرتر رفتم. دوستم تا منو دید گفت برو تو سوییت حیاط پشتی، یه دوش بگیر لباس تمیزم گذشتم. وقتی که من برگشتم یه کیک شاتوت گذاشت جلوی من بهش گفتم خب تقسیمش کنیم بخوریم، گفت نه بقیه خوردن، این فقط مال توعه. اصلا باورم نمیشد که کسی کاری رو فقط برای من انجام بده.
و اون لحظه بود که تصمیم گرفتم که این جنایت را مرتکب نشم. دوستم تونست با یه کیک شاتوت، جون کلی آدم رو نجات بده و دنیای من رو عوض کنه. میخوام بگم که اگر شما هم کسی رو توی همچین موقعیتی دیدید، که به عشق احتیاج داره بهش بدید. به کسایی عشق بورزید که فکر میکنید که کمترین لیاقت رو برای دریافتش دارن، چون اونها بیشترین نیاز بهش دارن. و البته این همون قدر که به اونا کمک میکنه به خود شمام کمک میکنه.
این روزا توی آمریکا میگن اگر حس کردید یکی برای من خطرناک به پلیس خبر بدین، اگه اون زمانی که فکر میکرد من برای مدرسمون خطرناکم به پلیس معرفی کرده بود، باید چیکار میکردم؟
کاری که الان داره اتفاق میفته، حتی به معلمها اسلحه میدن. من فقط تنها و افسرده و لگدمال شده بودم. به جای اینکه به همچین فردی به چشم یک خطر نگاه کنید، جوری نگاش کنید که انگار میتونه یه دوست باشه، انگار میتونید بیاریدش توی دایره تون. جوری باهاش رفتار کنید که اون حس کنه یه روز عادیه. حس کنه اونم ارزش داره؛ بهش نشون بدیم که میتونه از این درد جون سالم به در ببره با اینکه خیلی روزای بدی رو داره سپری میکنه و ته این تونل تاریک روشناییه.
منم روشناییمو پیدا کردم؛ الان چهل و دو سالمه، ازدواج کردم و یه خونوادهی قشنگ دارم با چهار تا بچه.
مرسی از اینکه داستان منو گوش دادین و تمام حرفم اینه که ما باید به کسایی عشق بدیم که کمترین لیاقتو برای دریافتش دارن، چون اونها کسانی هستند که بیشترین نیاز بهش دارن.
خب این اپیزود اول پادکست آن بود. امیدوارم که خوشت اومده باشه. توی اپ های پادگیر ما رو سابسکرایب کن لطفا. و البته امیدوارم که اپیزود دوم زود بیاد بیرون. نظرت رو هم واسم ایمیل کن یا توی توئیتر اکانت پادکست رو منشن کن. من حتما می خونم و جواب میدم. مرسی از همه کسایی که به نوعی دست داشتن که این پادکست رو بدیم بیرون. از هم فکری گرفته تا کارهای فنیش. و برای همه آرزوهای خوب دارم. خدانگهدارتون.