How we Fool Ourselves in Times of Sickness | Kiarash Aramesh | TEDxTehran (1)
Translator: Hossein Nasiri Reviewer: sadegh zabihi
(تشویق حضار)
تاحالا شده شما یا یکی از عزیزانتون،
خدایی نکرده دچار بیماری سختی بشین، بهطوری که خیلی نگرانتون بکنه؟
یا درمانهایی که برای اون بیماری توصیه میشه، خیلی سخت و پرعارضه باشن؟
شاید در همچین مواردی از دوست یا آشنا شنیدین
یا تو کانالهای تلگرامی یا شبکههای تلویزیونی دیدین
که بعضیها ادعا میکنند
که برای بیماری شما یک درمان خیلی طبیعی و معجزهآسا وجود داره
که پزشکها اون رو از شما پنهان میکنند؟
و شما برای اینکه به اون دسترسی پیدا کنید،
باید به فلان شخص مراجعه کنید
یا فلان کالا رو بخرید.
ما در مواجهه با همچین ادعاهایی چه برخوردی باید داشته باشیم؟
من امروز میخوام به این سوال مهم جواب بدم.
من یک پزشک هستم و تخصصام در پزشکی اجتماعی و اخلاق پزشکیه؛
پزشکی اجتماعی رشتهای هست که بیماری و سلامت رو بهجای اینکه در فرد بررسی کنه،
در جامعه بررسی میکنه؛
یعنی برای مثال، اگر پزشک بالینی سوالاش این باشه
که «با این بیماری که به من مراجعه کرده چهکار کنم تا بیماریاش خوب بشه؟»،
سوال پزشک اجتماعی اینه که «چهکار کنم اون بیماری در جامعه کمتر بشه؟»؛
در یکجمله پزشک اجتماعی بهجای این که دکتر فرد باشه، دکتر جامعه است؛
واخلاق پزشکی رشتهایه که به اخلاقیات در پزشکی میپردازه.
سوالهایی مثل اینکه راز حرفهای چیه؟
چه چیزهایی رو پزشک باید بهعنوان راز بیمارش نزد خودش نگه داره
و چه مواقعی و چه چیزهایی رو حق داره افشا کنه و به چه کسانی...؛
یا این سوال که تعریف مرگ چیه؟
و اگر کسی دچار مرگ مغزی شد آیا میشه اون رو مرده حساب کرد؟
یا اینکه نه، باید منتظر بود تا قلبش هم از حرکت بایسته.
بهعنوان یک متخصص پزشکی اجتماعی و اخلاق پزشکی،
در سالهای گذشته پدیدهای توجه من رو به خودش جلب کرد؛
و اون شیوع و رواج انواع و اقسام شبهعلم و خرافات
درعرصهی سلامت و پزشکی بود.
شبهعلم، یعنی اون چیزهایی که ادعا میکنند علمی هستند اما علمی نیستند؛
و خرافات، یعنی ادعاهایی که ادعا هم نمیکنند علمی هستند
و در عین حال هیچ مبنای منطقی و معقول ندارند.
من با موارد متعدد و زیادی از شبهعلم و خرافات،
و افرادی که به اونها دل بسته و آسیب دیده بودند روبهرو شدم.
بعضیاوقات این مواجههها خیلی خندهداره
ولی گاهی اوقات هم با موارد ناراحتکنندهای برخورد کردم؛
مثل مورد «نرگس» که در پروندههای پزشکی قانونی دیدم؛
خانومی که دچار سرطان پستان شده بود؛
امروزه میدونیم که سرطان پستان اگر درمراحل اولیه تشخیص داده بشه،
با جراحی و بعد یک «شیمی درمانی» و «پرتودرمانی»
- که احتمالا پشتاش میآد - کاملا قابل درمانه؛
ولی متاسفانه افرادی در سر راه نرگس قرار گرفتند و بهاش گفتند
که «مبادا بری سراغ شیمی درمانی یا پرتودرمانی،
اونها خیلی عارضه دارند؛ تو رو میکًشن
ما یک راهحل خیلی طبیعی قدیمی برای درمان تو داریم.»؛
متاسفانه بیمار ما به اونها دل بست؛
در نتیجه فرصت طلایی درمان رو از دست داد؛
و وقتی به پزشک مراجع کرد،
سرطان به همهی بدناش گسترش پیدا کرده و حتا استخوانها و مغزش رو هم گرفته بود.
یا یک زوج تحصیلکرده رو به یاد میآرم
که پسر دهسالهشون دچار نوع نادری از سرطان استخوان شده بود؛
اونها به جراح استخوان یا ارتوپد مراجعه کردن و جراح به اونها گفت
برای اینکه سرطان به همهی بدن گسترش پیدا نکنه، باید پای پسرشون از زانو قطع بشه؛
خبر خیلی تلخی برای اونها بود و این زوج در اون لحظه چی میخواستن بشنون؟
اینکه یکی پیدا شه و بگه این نادرسته و یک درمان معجزهآسا برای بچهشون وجود داره؛
از قضا یکی از افراد فامیل به اونها گفت
که «بله راهبی در هندوستان هست که خاکستری از دستاش تولید میکنه؛
و با اون خاکستر بیماریهای خیلی سخت از جمله سرطان علاج پیدا میکنن»؛
حتا فیلمی به اونها نشون داد که تو اون فیلم افرادی با آب و تاب تعریف میکردن
که «بله ما بیماریهای خیلی سخت داشتیم؛
ما سرطانهای خیلی پیشرفته داشتیم؛
به اروپا رفتیم؛
به آمریکا رفتیم؛
همهی دکترها ما رو جواب کردن؛
ولی با خاکستر جناب راهب خوب شدیم و کاملا شفا پیدا کردیم.»؛
متاسفانه اون زوج به این وعده دل بستن؛
با هزینهی زیاد به هندوستان رفتن و تنها تنیجهای که گرفتن،
این بود که وقتی برگشتند سرطان به همهی بدن بچهشون گسترش پیدا کرده بود.
با دیدن کِیسهایی از این دست این سوال برای من پیش اومد که چی میشه
و چرا ما به خرافات و شبهعلم در عرصهی سلامت و پزشکی دل میبندیم
و اون رو باور میکنیم؟
و در این حجم زیاد، آدمها دنبالاش میرن
و سرمایه، حتی گاهی سلامت و حتی جانشون رو در پای اون میگذارن؟
جواب اصلیای که من پیدا کردم این هست؛
یکی از زمانهایی که ما خیلی استعداد داریم که وعدههای خرافی و شبهعلمی رو باور کنیم،
زمانی هست که دچار گیجی، ترس، ناامیدی و استیصال شدیم؛
و زمان بیماری دقیقا همین زمانه.
خانوادهای رو فرض کنید
که مثلا بچهی کوچک و دلبندشون دچار یک بیماری سخت و صعبالعلاج،
مثل سرطان خون شده باشه؛
اون خانواده این سوال براشون پیش میآد که «چرا این اتفاق برای ما افتاده؟
نکنه ما خطایی در دوران بارداری یا پرورش این بچه مرتکب شدیم
که بچهی ما دچار سرطان خون شده؟
آیا تنها راه موجود، همین درمانهای سخت و پرهزینه و پرعارضهای هست
که پزشکها به ما توصیه میکنن؟
آیا راه حل معجزهآسایی در گوشهای وجود نداره که ما بهاش دست پیدا کنیم؟»؛
در همینموقع است که سروکلهی افرادی با لبخند مطمئن،
همراه با تعدادی از کیسهایی که از علمیات معجزهآسای اونها تعریف میکنند پیدا میشه
دقیقا در اون موقعه که آدمها گیج میشن
و نمیتونن تفاوت حرف درست رو از خرافات و شبهعلم تشخیص بدن؛
اتفاقی که ما بهاش میگیم خطای شناختی.
خطای شناختی وقتی اتفاق میافته
که ما در شناخت و تحلیل پدیدههایی که باهاشون روبهرو هستیم،
بر اساس منطق عمل نمیکنیم بلکه دچار خطا میشیم.
بگذارین مثالی براتون بزنم:
سالها پیش وقتی من در دانشگاه شیراز رزیدنت بودم،
یادمه یکشب من و خانوم داشتیم با هم دیگه صحبت میکردیم که امشب شام چی بخوریم؛
نمیدونم من یا خانومام گفتیم که «چطوره لوبیاپلو بپزیم؟»
همونموقع دختر من که ۳-۴ سال داشت
گفت: «نه! لوبیاپلو نه!»
من گفتم: «چرا؟ تو که دفعهی قبل بشقابتو تا ته خوردی!»
گفت: «آخه برق میره!»
یادمون اومد که دفعهی قبل که ما شام لوبیاپلو داشتیم همون شب برق رفته بود؛
و تو ذهن دختر من
بین این دو تا اتفاق - یعنی خوردن لوبیاپلو و رفتن برق - یک ارتباطی برقرار شده بود.
ذهن ما، ذهن ما آدمها، الگوسازه
و سعی میکنه که بین حوادثی که رخ میده
و پدیدههایی که میبینه ارتباط و الگو برقرار کنه؛
و گاهیاوقات ارتباطهایی رو برقرار میکنه که این ارتباطها واقعی نیستند؛
و قرارگرفتن اونها در کنار هم بر حسب تصادفه یا علت دیگری داره؛
ولی ما بینشون رابطه برقرار میکنیم و این یک خطای شناختی هست.
یا مثلا خیلی از شما ممکنه در فامیلتون
خانعمو یا خالهخانومی رو داشته باشید که به یک فالگیر اعتقاد داره؛
و میگه که من خودم تجربه کردم
که پیشبینیهای «ننهسکینه» یا «ماداممارگارت» همیشه درست در میآد؛
و برای مثال میگه که: «خودش دو سال پیش به من گفت
به زودی یک خبر خوش از طریق پست بهتون میرسه؛
و هنوز یک هفته نگذشته بود که نامه اومد و خبر رسید
که بهرامجونام در ناسا شغل گرفته!».
در واقع اون فرد سالهای سال،
صدها و هزارها پیشبینی کلی یا حتا نادرست از اون فالگیر شنیده؛
اما اونها رو یادش رفته و به پسزمینهی ذهناش منتقل کرده؛
برای اینکه اونها رو دوست نداشته بشنوه؛
اما اون ۳ یا ۴ موردی
که کاملا مطابق با پیشبینیها بوده رو به یاد و خاطر خودش سپرده؛
و اونها رو بهعنوان دلیل درست بودن پیشبینیهای اون طالعبین،
به خودش و دیگران تحویل میده.
ما به این سوگرایی تایید میگیم.
یک خطای شناختیه که در اون، ما اتفاقاتی که دوست داریم رو به خاطر میسپاریم؛
اتفاقاتی که مطابق با پیشفرضهامون یا اون چیزی که ما دلمون میخواد بشنویم هستند.
وقتی به منابع علمی مراجعه کردم،
دیدم که روانشناسها این موضوع خطای شناختی رو خیلی کاویدن و بر روش کار کردن؛
برای مثال، حدود ۷۰ سال پیش روانشناسی به اسم
«بِرترام فورِر» در آمریکا،
یکسری تست شخصیت رو بین دانشجوهای خودش توزیع کرد؛
در واقع به اونها گفت که «این یک تست شخصیته؛
من جواب هر کدوم از شما رو بهتون میدم
و شما بگین این تست چقدر تونسته شخصیت شما رو دقیق پیشبینی کنه؟»؛
اما در واقع «فورر» به همهی دانشجوها یک جواب واحد رو داده بود؛
جوابی که از روی کتاب طالعبینیای که از دکهی سر خیابون خریده بود کپی کرده بود؛
نکتهی خیلی جالب این بود
که درصد خیلی بالایی از دانشجوها گفتن:
«این تست خیلی دقیقه و تونسته شخصیت ما رو به خوبی پیشبینی کنه.»؛
هر کسی گفت: «این تست، شخصیت من رو به درستی پیش بینی کرده.»؛
این نشون میده،
چقدر ترفندهایی که در چیزهایی مثل طالعبینی یا فالگیری به کار میره
- اگرچه حرفهای کلیایه - میتونه با ما ارتباط شخصی برقرار کنه.
حدود ۱۵ تا ۲۰ سال بعد از «فورر»،
دو دانشمند دیگه در آمریکا به اسم «تُوِرسکی»
و «کانمَن» پژوهشهایی رو انجام دادن
که نشون داد؛
تا چه حدی تفکر ما بهجای اینکه «لاجیک» باشه،
تحت تاثیر خطاهای شناختیه؛
که اسم اونها رو خود آموزهها و سوگرایی گذاشتن.
یکی از اونها موارد خودآموزهی دَمدستیه؛
یعنی ما در تفسیر و تحلیل پدیدهها
به دمدستیترین خاطرههایی که در ذهنمون داریم مراجعه میکنیم،
نه به همهی اطلاعاتی که داریم یا همهی اطلاعاتی که در این مورد موجوده.
برای مثال، پزشکی رو فرض کنید
که از یک روش شبهعلمی برای درمان بیماراناش استفاده میکنه؛
او ممکنه سالها اون روش رو برای صدها یا هزارها بیمار به کار برده باشه؛
و چون پزشکها معمولا مریضی رو که خودش مراجعه نکنه پیگیری نمیکنن،
نمیدونه چه اتفاقی براشون افتاده؛
ممکنه اونها بهتر نشدن و یا حتا حالشون بدتر شده باشه؛
حتا اگه کسایی اومده و به دکتر گفته باشن که «با دستورالعمل تو، حالمون بهتر نشده»؛
چون این موضوع مطابق پیشفرضاش نیست، اونها رو فراموش میکنه؛
اما اگر ۳ یا ۴ تا مریض پیش دکتر اومده باشن
و به طور تصادفی - یا به هر علت دیگهای - حالشون خوب شده باشه؛
و به دکتر بگن: «چه درمان خوبی به ما دادی!
معجزه کرد؛ دستات درد نکنه!.»؛
دکتر همونها رو بهعنوان دلیل اثربخشی درماناش بهخاطر میسپاره
و برای خودش و بقیه تعریف میکنه؛
یعنی در تحلیل اثربخشی اون درمان،
به دمدستیترین خاطرههایی که در ذهناش داره
- همون چند موردی که نتیجهی ظاهرا خیلی خوبِ دراماتیک گرفتن - تکیه میکنه.
حالا ما چهکار کنیم که دچار خطای شناختی نشیم؟
در حیطهی علم، پزشکی و سلامت،