×

我们使用 cookie 帮助改善 LingQ。通过浏览本网站,表示你同意我们的 cookie 政策.

image

Samad Behrangi صمد بهرنگی, (Part 6) صمد بهرنگی: ماهی سیاه کوچولو

(Part 6) صمد بهرنگی: ماهی سیاه کوچولو

یکی از ماهی ها گفت:« همین زودی ها به آرزویت می رسی، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روی آب رفتی مواظب ماهیخوار باش که این روزها دیگر از هیچ کس پروایی ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهی شکار نکند ، دست از سر ما بر نمی دارد.»

آنوقت ماهی سیاه از دسته ی ماهی های دریا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمی بعد آمد به سطح دریا ، آفتاب گرم می تابید. ماهی سیاه کوچولو گرمی سوزان آفتاب را در پشت خود حس می کرد و لذت می برد. آرام و خوش در سطح دریا شنا می کرد و به خودش می گفت:

« مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید ، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم – که می شوم – مهم نیست ، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...»

ماهی سیاه کوچولو نتوانست فکر و خیالش را بیشتر از این دنبال کند. ماهیخوار آمد و او را برداشت و برد. ماهی کوچولو لای منقار دراز ماهیخوار دست و پا می زد ، اما نمی توانست خودش را نجات بدهد. ماهیخوار کمرگاه او را چنان سفت و سخت گرفته بود که داشت جانش در می رفت! آخر ، یک ماهی کوچولو چقدر می تواند بیرون از آب زنده بماند؟

ماهی فکر کرد که کاش ماهیخوار همین حالا قورتش بدهد تا دستکم آب و رطوبت داخل شکم او، چند دقیقه ای جلو مرگش را بگیرد. با این فکر به ماهیخوار گفت:« چرا مرا زنده زنده قورت نمی دهی؟ من از آن ماهی هایی هستم که بعد از مردن ، بدنشان پر از زهر می شود.»

ماهیخوار چیزی نگفت ، فکر کرد:« آی حقه باز! چه کلکی تو کارت است؟ نکند می خواهی مرا به حرف بیاوری که در بروی؟»

خشکی از دور نمایان شده بود و نزدیکتر و نزدیکتر می شد. ماهی سیاه فکر کرد:« اگر به خشکی برسیم دیگر کار تمام است.»

این بود که گفت:

«می دانم که می خواهی مرا برای بچه ات ببری، اما تا به خشکی برسیم، من مرده ام و بدنم کیسه ی پر زهری شده. چرا به بچه هات رحم نمی کنی؟»

ماهیخوار فکر کرد:« احتیاط هم خوب کاری ست! تو را خودم میخورم و برای بچه هایم ماهی دیگری شکار می کنم... اما ببینم... کلکی تو کار نباشد؟ نه ، هیچ کاری نمی توانی بکنی!»

ماهیخوار در همین فکرها بود که دید بدن ماهی سیاه ، شل و بیحرکت ماند. با خودش فکر کرد:

«یعنی مُرده؟ حالا دیگر خودم هم نمی توانم او را بخورم. ماهی به این نرم و نازکی را بیخود حرام کردم!»

این بود که ماهی سیاه را صدا زد که بگوید:« آهای کوچولو! هنوز نیمه جانی داری که بتوانم بخورمت؟»

اما نتوانست حرفش را تمام کند. چون همینکه منقارش را باز کرد ، ماهی سیاه جستی زد و پایین افتاد. ماهیخوار دید بد جوری کلاه سرش رفته، افتاد دنبال ماهی سیاه کوچولو. ماهی مثل برق در هوا شیرجه می رفت، از اشتیاق آب دریا ، بیخود شده بود و دهن خشکش را به باد مرطوب دریا سپرده بود. اما تا رفت توی آب و نفسی تازه کرد ، ماهیخوار مثل برق سر رسید و این بار چنان به سرعت ماهی را شکار کرد و قورت داد که ماهی تا مدتی نفهمید چه بلایی بر سرش آمده، فقط حس می کرد که همه جا مرطوب و تاریک است و راهی نیست و صدای گریه می آید. وقتی چشم هایش به تاریکی عادت کرد ، ماهی بسیار ریزه یی را دید که گوشه ای کز کرده بود و گریه می کرد و ننه اش را می خواست. ماهی سیاه نزدیک شد و گفت:

«کوچولو! پاشو درفکر چاره یی باش ، گریه می کنی و ننه ات را می خواهی که چه؟»

ماهی ریزه گفت:« تو دیگر... کی هستی؟... مگر نمی بینی دارم... دارم از بین... می روم ؟... اوهو... اوهو... اوهو... ننه... من... من دیگر نمی توانم با تو بیام تور ماهیگیر را ته دریا ببرم... اوهو... اوهو!»

ماهی کوچولو گفت:« بس کن بابا ، تو که آبروی هر چه ماهی است ، پاک بردی!»

وقتی ماهی ریزه جلو گریه اش را گرفت ، ماهی کوچولو گفت:

« من می خواهم ماهیخوار را بکشم و ماهی ها را آسوده کنم ، اما قبلا باید تو را بیرون بفرستم که رسوایی بار نیاوری.»

ماهی ریزه گفت:« تو که داری خودت می میری ، چطوری می خواهی ماهیخوار را بکشی؟»

ماهی کوچولو خنجرش را نشان داد و گفت:

« از همین تو ، شکمش را پاره می کنم، حالا گوش کن ببین چه می گویم: من شروع می کنم به وول خوردن و اینور و آنور رفتن ، که ماهیخوار قلقلکش بشود و همینکه دهانش باز شد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن ، تو بیرون بپر.»

ماهی ریزه گفت:« پس خودت چی؟»

ماهی کوچولو گفت:« فکر مرا نکن. من تا این بدجنس را نکشم ، بیرون نمی آیم.»

ماهی سیاه این را گفت و شروع کرد به وول خوردن و اینور و آنور رفتن و شکم ماهیخوار را قلقلک دادن. ماهی ریزه دم در معده ی ماهیخوار حاضر ایستاده بود. تا ماهیخوار دهانش را باز کرد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن ، ماهی ریزه از دهان ماهیخوار بیرون پرید و در رفت و کمی بعد در آب افتاد ، اما هر چه منتظر ماند از ماهی سیاه خبری نشد. ناگهان دید ماهیخوار همینطور پیچ و تاب می خورد و فریاد می کشد ، تا اینکه شروع کرد به دست و پا زدن و پایین آمدن و بعد شلپی افتاد توی آب و باز دست و پا زد تا از جنب و جوش افتاد ، اما از ماهی سیاه کوچولو هیچ خبری نشد و تا به حال هم هیچ خبری نشده...

ماهی پیر قصه اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه اش گفت:« دیگر وقت خواب ست بچه ها ، بروید بخوابید.»

بچه ها و نوه ها گفتند:« مادربزرگ! نگفتی آن ماهی ریزه چطور شد.»

ماهی پیر گفت:« آن هم بماند برای فردا شب. حالا وقت خواب ست ، شب به خیر!»

یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو «شب به خیر» گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد ، اما ماهی سرخ کوچولوئی هر چقدر کرد ، خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فکر دریا بود...

زمستان ۴۶

Learn languages from TV shows, movies, news, articles and more! Try LingQ for FREE

(Part 6) صمد بهرنگی: ماهی سیاه کوچولو (Teil 6) Samad Behrangi: Kleiner schwarzer Fisch (Part 6) Samad Behrangi: Little black fish (Partie 6) Samad Behrangi : Petit poisson noir (Del 6) Samad Bahrangi: Liten svart fisk (Bölüm 6) Samad Bahrangi: Küçük kara balık

یکی از ماهی ها گفت:« همین زودی ها به آرزویت می رسی، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روی آب رفتی مواظب ماهیخوار باش که این روزها دیگر از هیچ کس پروایی ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهی شکار نکند ، دست از سر ما بر نمی دارد.» ||||||||||||||||||||||||||||||||no fear|||||||||||||||| ||||||very soon|||your wish|||||your patrol||||||||beware of|heron|||||||||no fear||||||||"catch"|||||||| One of the fish said, "You will soon achieve your wish, now go and explore, but be careful of the fish-eater as these days he has no mercy for anyone, if you go into the water, make sure he doesn't hunt four or five fish every day, he won't leave us alone."

آنوقت ماهی سیاه از دسته ی ماهی های دریا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. At that moment, the black fish separated from the group of sea fish and started swimming on its own. کمی بعد آمد به سطح دریا ، آفتاب گرم می تابید. |||||||||was shining ||||deniz seviyesine||||| A little later, it came to the surface of the sea, and the warm sun was shining. ماهی سیاه کوچولو گرمی سوزان آفتاب را در پشت خود حس می کرد و لذت می برد. ||||scorching|||||||||||| آرام و خوش در سطح دریا شنا می کرد و به خودش می گفت: ||||surface of||swimming|||||||

« مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید ، اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. |||||||||||||||||||greet|| |||||||||||||||||||welcome|| البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم – که می شوم – مهم نیست ، مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد...» |||||||||||"I do"|||||||||||||||||

ماهی سیاه کوچولو نتوانست فکر و خیالش را بیشتر از این دنبال کند. ||||||thoughts|||||| ماهیخوار آمد و او را برداشت و برد. The heron||||||| ماهی کوچولو لای منقار دراز ماهیخوار دست و پا می زد ، اما نمی توانست خودش را نجات بدهد. |||Beak|||||||||||||| ||"between"|||heron|||||||||||| ماهیخوار کمرگاه او را چنان سفت و سخت گرفته بود که داشت جانش در می رفت! Heron|waist area||||tight|||||||||| آخر ، یک ماهی کوچولو چقدر می تواند بیرون از آب زنده بماند؟

ماهی فکر کرد که کاش ماهیخوار همین حالا قورتش بدهد تا دستکم آب و رطوبت داخل شکم او، چند دقیقه ای جلو مرگش را بگیرد. ||||"I wish"||||||||||moisture|||||||||| با این فکر به ماهیخوار گفت:« چرا مرا زنده زنده قورت نمی دهی؟ من از آن ماهی هایی هستم که بعد از مردن ، بدنشان پر از زهر می شود.» ||||heron||||||swallow||swallow|||||||||||their bodies|||poison||

ماهیخوار چیزی نگفت ، فکر کرد:« آی حقه باز! "Heron"||||||trickster| چه کلکی تو کارت است؟ نکند می خواهی مرا به حرف بیاوری که در بروی؟» |trick||||||||||"make me talk"|||

خشکی از دور نمایان شده بود و نزدیکتر و نزدیکتر می شد. land|||visible|||||||| ماهی سیاه فکر کرد:« اگر به خشکی برسیم دیگر کار تمام است.» ||||||dry land|||||

این بود که گفت:

«می دانم که می خواهی مرا برای بچه ات ببری، اما تا به خشکی برسیم، من مرده ام و بدنم کیسه ی پر زهری شده. |||||||||||||||||||"my body"||||"poison"| چرا به بچه هات رحم نمی کنی؟» |||your children|show mercy||

ماهیخوار فکر کرد:« احتیاط هم خوب کاری ست! |||caution|||| تو را خودم میخورم و برای بچه هایم ماهی دیگری شکار می کنم... اما ببینم... کلکی تو کار نباشد؟ نه ، هیچ کاری نمی توانی بکنی!» |||"I'll eat"|||||||hunt|||||trick|||||||||

ماهیخوار در همین فکرها بود که دید بدن ماهی سیاه ، شل و بیحرکت ماند. Heron||||||||||limp||| با خودش فکر کرد:

«یعنی مُرده؟ حالا دیگر خودم هم نمی توانم او را بخورم. |"dead"||||||||| ماهی به این نرم و نازکی را بیخود حرام کردم!» |||||delicateness||for no reason|wasted|

این بود که ماهی سیاه را صدا زد که بگوید:« آهای کوچولو! هنوز نیمه جانی داری که بتوانم بخورمت؟» ||"life force"||||"devour you"

اما نتوانست حرفش را تمام کند. چون همینکه منقارش را باز کرد ، ماهی سیاه جستی زد و پایین افتاد. ماهیخوار دید بد جوری کلاه سرش رفته، افتاد دنبال ماهی سیاه کوچولو. ماهی مثل برق در هوا شیرجه می رفت، از اشتیاق آب دریا ، بیخود شده بود و دهن خشکش را به باد مرطوب دریا سپرده بود. |||||dive|||||||beside itself||||mouth|||||||| اما تا رفت توی آب و نفسی تازه کرد ، ماهیخوار مثل برق سر رسید و این بار چنان به سرعت ماهی را شکار کرد و قورت داد که ماهی تا مدتی نفهمید چه بلایی بر سرش آمده، فقط حس می کرد که همه جا مرطوب و تاریک است و راهی نیست و صدای گریه می آید. وقتی چشم هایش به تاریکی عادت کرد ، ماهی بسیار ریزه یی را دید که گوشه ای کز کرده بود و گریه می کرد و ننه اش را می خواست. ||||||||||a tiny|||||||||||||||||| ماهی سیاه نزدیک شد و گفت:

«کوچولو! پاشو درفکر چاره یی باش ، گریه می کنی و ننه ات را می خواهی که چه؟» |thinking of||||||||||||||

ماهی ریزه گفت:« تو دیگر... کی هستی؟... مگر نمی بینی دارم... دارم از بین... می روم ؟... اوهو... اوهو... اوهو... ننه... من... من دیگر نمی توانم با تو بیام تور ماهیگیر را ته دریا ببرم... اوهو... اوهو!» ||||||||||||"from"|||||||||||||||||||||||

ماهی کوچولو گفت:« بس کن بابا ، تو که آبروی هر چه ماهی است ، پاک بردی!» ||||||||reputation||||||

وقتی ماهی ریزه جلو گریه اش را گرفت ، ماهی کوچولو گفت:

« من می خواهم ماهیخوار را بکشم و ماهی ها را آسوده کنم ، اما قبلا باید تو را بیرون بفرستم که رسوایی بار نیاوری.» |||||kill|||||||||||||||disgrace||"bring disgrace"

ماهی ریزه گفت:« تو که داری خودت می میری ، چطوری می خواهی ماهیخوار را بکشی؟»

ماهی کوچولو خنجرش را نشان داد و گفت:

« از همین تو ، شکمش را پاره می کنم، حالا گوش کن ببین چه می گویم: من شروع می کنم به وول خوردن و اینور و آنور رفتن ، که ماهیخوار قلقلکش بشود و همینکه دهانش باز شد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن ، تو بیرون بپر.» |||||||||||||||||||||||||||||tickle it||||||||||||||||

ماهی ریزه گفت:« پس خودت چی؟»

ماهی کوچولو گفت:« فکر مرا نکن. من تا این بدجنس را نکشم ، بیرون نمی آیم.» |||||"do not kill"|||

ماهی سیاه این را گفت و شروع کرد به وول خوردن و اینور و آنور رفتن و شکم ماهیخوار را قلقلک دادن. ||||||||||||here|||||belly|||tickling| ماهی ریزه دم در معده ی ماهیخوار حاضر ایستاده بود. ||||stomach||||| تا ماهیخوار دهانش را باز کرد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن ، ماهی ریزه از دهان ماهیخوار بیرون پرید و در رفت و کمی بعد در آب افتاد ، اما هر چه منتظر ماند از ماهی سیاه خبری نشد. ناگهان دید ماهیخوار همینطور پیچ و تاب می خورد و فریاد می کشد ، تا اینکه شروع کرد به دست و پا زدن و پایین آمدن و بعد شلپی افتاد توی آب و باز دست و پا زد تا از جنب و جوش افتاد ، اما از ماهی سیاه کوچولو هیچ خبری نشد و تا به حال هم هیچ خبری نشده... |||||||||||||||||||||||||||Splash||||||||||||||||||||||||||||||| |||||||||||||||||||||||||||Splash||||||||||||movement|||||||||||||||||||

ماهی پیر قصه اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه اش گفت:« دیگر وقت خواب ست بچه ها ، بروید بخوابید.» ||story|||||||||||grandchildren||||||||||go to sleep

بچه ها و نوه ها گفتند:« مادربزرگ! |||grandchildren||| نگفتی آن ماهی ریزه چطور شد.»

ماهی پیر گفت:« آن هم بماند برای فردا شب. حالا وقت خواب ست ، شب به خیر!»

یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو «شب به خیر» گفتند و رفتند خوابیدند. |||||ninety||||||||||| مادربزرگ هم خوابش برد ، اما ماهی سرخ کوچولوئی هر چقدر کرد ، خوابش نبرد، شب تا صبح همه اش در فکر دریا بود... |||||||little fish||||||||||||||

زمستان ۴۶