×

我們使用cookies幫助改善LingQ。通過流覽本網站,表示你同意我們的 cookie 政策.

image

B Plus Podcast, Focus 2

Focus 2

بعد دربارۀ این حرف می زنه که ما اصلاً چند جور توجه و تمرکز داریم. یه نوعش همونیه که گفتیم. دقیقه. یعنی به یک چیز جزئی ای ما توجه می کنیم. اما این همیشه مفیدترین شکل توجه نیست. گاهی نویسنده می گه اتفاقاً باید ذهن رو آزاد گذاشت که بچرخه تو فضا، به جای اینکه زوم کنی روی یک چیز ریز. و چیزی که گره از ما باز می کنه خیلی وقت ها اینه که به ذهن اجازه بدیم بی قید برای خودش بگرده. و در معرض کشف و شهود قرار بگیره. این طوری یه چیزی ممکنه یهو به ذهن آدم برسه که اصلاً آدم اون موقع داشته بهش فکر نمی کرده.

این حرف رو که نویسنده زد، برای من یادآور یه خاطره ای بود. که وقتی که بچه بودیم می گفتن ابن سینا مثلاً می گفته که من داشتم به مسائل پیچیده ای فکر می کردم و حل نمی شد و اینا. بعد می رفتم دو رکعت نماز می خوندم. راه حل مسئله به ذهنم می رسید. نمی دونم چقدر این داستان، داستان معتبری هست، نیست. ولی من یاد اون ماجرا افتادم. این داره می گه که وقتی شما تمرکز زیاد روی یه چیزی می کنی، گاهی وقت ها پیدا کردن مسئله وابسته این خواهد شد که تمرکزت رو برداری. ذهنت رو بهش اجازه بدی بره بچرخه در فضا. یه مقدار رها بشه. اون موقع راه حل ها خودشون رو بهت عرضه می کنن.

البته نویسنده می گه هر کسی این امکان رو نداره که بتونه هر روز یه زمانی رو یه خرده مثلاً آروم کنه. کارای شلوغش رو رها کنه. اجازه بده ذهنش در آرامش یه کم بچرخه. این امکان خیلی ارزشمندیه. خیلی کمک می کنه پیشرفت کنیم. مخصوصاً اگر کاری که می کنیم نیاز داره به ابداعات لحظه ای. یا خلاقیت. آدمایی که کارشون خلاقیت نیاز داره قطعاً احتیاج دارن که این زمان های آزاد رو به ذهنشون بدن. ولی امکانیه که همه ندارن. اگه نگاه هم بکنی اتفاقاً اون کسانی که می تونن خیلی خوب روی چیزهای جزئی دقیق بشن و تمرکز اون طوری نقطه ای دارن، مثلاً ریاضی دان ها، این ها در کارهای خلاقه که توش ذهن آزاده، خیلی خوب نیستن. اینا دو تا کیفیت متفاوت ذهن هستن.ولی آدم هایی هم هستن که ترکیب می کنن این ها رو به یک شکلی.

حرف ولی اینه که این open awareness برای ایجاد خلاقیت بسیار چیز مهمیه. برای دسته بندی خاطرات بسیار چیز مهمیه. برای طبقه بندی محفوظات، برای برنامه ریزی برای آینده، برای بسط ایده های جدید، این ها، یک ویژگی بسیار حیاتیه.یه آزمایش مشهوری هم داره این قصه. یه چیزی رو می دن به آدما. شاید شنیده باشین یک نوعیش رو. یه چیزی مثلاً این گیرۀ کاغذ رو می دن به آدما. می گن که چند تا استفاده می شه از این کرد؟ چه کارهایی می شه با این کرد؟ اون هایی که تمرکز می کنن خیلی رو موضوع، چهل درصد کارکردهای کمتری پیدا می کنن برای اون قطعه عموماً. در مقایسه با اون هایی که ذهنشون رو باز می گذارن.

خودتون هم الان اگه شروع کنید فکر کردن به موضوع، می بینید که دو جور می تونید بهش نزدیک بشید، به این مسئله. یکی اینکه تمرکز کنید روی ماجرا. یکی اینکه واقعاً یه خرده ای باز به محیط نگاه کنید. از خود اون کلیپسه، از خود اون گیره هه بیاین بیرون. به چیزای دیگه فکر کنین. می گه اونایی که این کار رو می کنن، چهل درصد کارکردهای بیشتری می تونن پیدا کنن براش. یه گروه از آدمایی که ذهنشون رو باز می ذارن سر کار، مثلاً اینایی هستن که attention deficit disorder دارن. ADD. و یا مثلاً این رپرهای بداههه کار free style. چیزی که این گروه ها جفتشون توش خوب هستن، اینه که اینا یهو می تونن بین دو تا چیزی که اصلاً به هم ربط ندارن پل بزنن.

بعد مثلاً شما داری یه آهنگ رپی گوش می کنی. یه موزیک رپی گوش می کنی. می گی که چطوری این یهو از اینجا پرید اونجا؟ عجب ذهنی داره این! چطوری تونست از اینجا بپره اونجا؟ اینا رو به هم ربط داد. دو تا چیزی که دو تا مفهومی که در نگاه اول به همدیگه ربطی ندارن. ولی شما که شنیدی می گی واو چه قشنگ شد که این پل زد از این به اون. بله. این کار رو با آزاد گذاشتن ذهنش کرد. یعنی اجازه داد ذهنش بچرخه واسه خودش. مدام محدودش نکرد به یک وظایف از پیش تعیین شده. و تونست اون وقت این طوری بین حوزه ای یه چیزهایی رو ببینه.

اینا یعنی چی همه؟ اینا همه یعنی اینکه توجه تمرکز انواع مختلف داره. همۀ انواعش هم مهمه. برای کار خلاقانه ضروریه که ذهنمون رو آزاد بگذاریم. Open awareness داشته باشیم. این یه جور تمرکز و توجهه. و برای کارهای دقیق هم توجه جزئی لازمه. اما تمرکز داشتن برای رسیدن به هدف کافی نیست. لازم هست و کافی نیست. جز تمرکز دیگه چی لازم داریم؟ برای موفق شدن و رسیدن به هدف، ما عزم و اراده هم لازم داریم. Determination و انگیزه. یعنی ارادۀ قوی می خوایم و هرچی هم هدف سخت تر باشه، ارادۀ قوی تری می خوایم. این نیروی اراده کلاً نقشش زیاده در زندگی دیگه.

بچه هایی که اراده و خودداری بالاتری دارن، self-control بیشتری دارن رو بعداً می شه دید که در زندگی موفق ترن. یه آزمایشی رو نقل می کنه نویسنده. می گه روی هزار تا بچه یه سری شاخص هایی رو اومدن اندازه گرفتن که چقدر تحمل سختی دارن. چقدر می تونن مقاومت کنن در برابر ناامیدی. در برابر خسته شدن. چقدر پشتکار دارن. از این جور چیزها. بعد، بیست سال بعد رفتن سراغ اون بچه ها که الان سی و خرده ای سالشون شده. نود و شش درصدشون هم تونستن پیدا کنن. آمدن اوضاع سلامتی و اوضاع مالی و سوابق کیفری این ها رو بررسی کردن. دیدن اون هایی که کنترل بیشتری داشتن روی خودوشن در بچگی، الان هم وضعشون بهتره. و موفق ترن به تعبیر کتاب.

این نیروی اراده مادرزادی هم نیست. یک چیزیه که باید در خودمون بسازیم در بچگی و در بزرگسالی. یکی از راه های ایجاد و تقویتش هم اینه که، خیلی جالبه، یکی از راه های تقویت نیروی اراده و self-control اینه که کاری رو بکنیم که دوست داریم. یعنی اگه کاری رو بکنی که بازتاب اون چیزهایی باشه که شخصاً برات ارزش دارن، کاری بکنی که به علایقت مرتبط باشه، به ارزش هات مربوط باشه، آدم بااراده تری می شی. چون کار کردن برای رسیدن به هدفی که دوستش داری، بهت انگیزه می ده. و نتیجه هم برات مهمه. واسه همین هم از کارت بیشتر لذت می بری، هم از نزدیک تر شدن به هدفت که نتیجۀ کارته کیف می کنی. این البته کاریه که بیشتر ما نمی کنیم. بیشتر ما داریم اون کاری که ازش لذت می بریم رو انجام نمی دیم. شغلمون یه چیزه، ارزش های شخصی مون یه چیز دیگه است. واسه همینه هم جونمون بلانسبت در میاد که کار کنیم. زور باید بزنیم کار کنیم.

اما نویسنده میاد مثال می زنه آقای جورج لولاس رو. می گه که این نمونۀ متفاوت رو در نظر بگیرید. وقتی داشت جنگ ستارگان رو می ساخت، انقدر شخصاً عاشق کارش بود، و انقدر شخصاً دلبستۀ این خلاقیتی بود که داشت می ریخت تو این کار، که اصلاً آمد از آن کمپانی تهیه کنندۀ فیلم جدا شد. سرمایۀ شخصی خودش رو آورد تو کار. خیلی هم باور داشت به کار. خیلی هم دوستش داشت. این طوری کنترل بیشتری گرفت. کنترل کامل هنری کار رو عملاً گرفت دست خودش. چون می خواست هر کار که بخواد، هر کار دوست داره بتونه بکنه. و موفق هم شد.

من باز یه مثال خارج از کتاب اینجا بزنم. وقتی که اینو خوندم، مثال جورج لوکاس رو. خودم یاد ماجرای لوئیسیکی افتادم. لوئی سی کی کمدین آمریکایی، وقتی که چند سال پیش آمد این سریال Horace and Pete رو بسازه، یه کار عجیبی کرد. اینم می خواست کنترل کامل داشته باشه. که کل فرآیند خلاقۀ تولید این سریال هیچ کس نتونه روش هیچ نظری بده. این بتونه هر کار می خواد بکنه. و خوب وقتی شما با یه شرکتی، تهیه کنندۀ استودیویی کار می کنی، بالاخره یه مقداری از کنترل رو می دی دست اونا دیگه. این آدم با پول خودش فیلم ساخت. سریال ساخت. رفت در واقع بانک credit گرفت و با وام با قرض سریال درست کرد. و خوب جواب هم داد. و موفق شد. منتهی مهم تر از موفق شدنش اینه که بری ببینی چه کیفی کرد از این کار. از این که با اختیار کامل اون چیزی رو که دوست داشت، لحظه لحظه ش همون طوری درست شد که دوست داشت. و خوب برو مصاحبه هاش رو ببین. بعد از کار ببین این آدم چه لذتی برد از این کاری که کرد.

حرف اینه. برگردیم به کتاب. که اگه بتونیم دنیای خودمون رو بسازیم، اون وقت تو شرایط مختلف اجتماعی می تونیم که راه خودمون رو پیدا کنیم. و لذتش رو ببریم. یه چیز دیگری که کتاب روش تأکید می کنه که مستقیم ممکنه فکر کنیم باز اینم ربطی به تمرکز نداره، empathy ئه. یکدلی. یکدلی فکر می کنم که برابر مناسب فارسی empathy ئه، دو شکل داره. این طور که کتاب می گه. cognitive empathy و emotional empathy یکدلی شناختی و احساسی. من معادل های مرسوم و جاافتادۀ فارسیش رو بلد نیستم متأسفانه. ولی cognitive empathy همون چیزیه که کمک می کنه خودمون رو بذاریم جای دیگران. و درکشون کنیم. چیز عجیبی هم نیست.

این رو سایکوپات ها هم دارن. یعنی اگه یکی رو ببینن که مثلاً معشوقش مرده، اینا می تونن غمش رو ببینن. می فهمن که طرف ناراحته.اما از اون ور احساساتش رو نمی تونن حس کنن.و برای همین هم اینا می تونن دیگران رو بازیچه کنن. احساسات دیگران رو بازیچه کنن. استفادۀ ابزاری بکنن ازشون. چون دردشون رو حس نمی کنن. اون چیزی که ما داریم و باعث می شه درد دیگران رو حس کنیم، احساسات دیگران رو حس کنیم، emotional empathy ئه. که گاهی اصلاً یک تحربۀ جسمیه. فیزیکی حس می کنیم حس های دیگران رو. یه آزمایشی کردن یه بار، دیدن که آدما وقتی درد کشیدن دیگران رو می بینن، مدارهای حسگر درد تو مغزشون فعال می شه واقعاً. مغزشون شبیه مغز آدمی می شه که داره درد می کشه.

این ها البته توانایی هستن. یعنی اینکه این ها رو داریم دلیل نمی شه آدم های دلسوز و شفیق و sympathic ی بشیم. مثلاً نگران حال دیگران باشیم لزوماً. ولی امکانش رو داریم. مثلاً دکترها رو در نظر بگیرین. پزشک ها رو. پزشک هایی هستن که نسبت به مریضشون دلسوزی و همدلی نشون نمی دن. کتاب می که اونایی که این طوری هستن، اگر اشتباه کنن احتمال اینکه ازشون شکایت بشه خیلی بیشتره. تا اونایی که خودشون رو شخصاً نگران حال بیمار نشون می دن. مریض همین طوری خودش نگرانه دیگه، وقتی که حس کنه دکترش عین خیالش نیست، نگران تر هم می شه. پس دوست داره عموماً دوست داره مریض که ببینه دکتر داره حس می کنه گرفتاری این رو. باهاش همدلی داره.

اما خوب از اون ورم مردم دکتری رو می خوان که خوبشون کنه. یکی رو نمی خوان که بشینه زانو بزنه کنار اینا، زاز رزار گریه کنه. ایده آل اینجا اینه که یکی باشه کهdetached concern داشته باشه. یعنی empathic concern داشته باشه. نگران باشه. ولی باحفظ فاصله.

Learn languages from TV shows, movies, news, articles and more! Try LingQ for FREE

Focus 2 Focus 2 Focalizzare 2 Focus 2

بعد دربارۀ این حرف می زنه که ما اصلاً چند جور توجه و تمرکز داریم. Then he talks about how many kinds of attention we have at all. Dan vertelt hij hoeveel soorten aandacht en focus we überhaupt hebben. یه نوعش همونیه که گفتیم. It's kind of like we said. دقیقه. Minutes. یعنی به یک چیز جزئی ای ما توجه می کنیم. That is, we pay attention to one small thing. Dat wil zeggen, we letten op één klein ding. اما این همیشه مفیدترین شکل توجه نیست. But this is not always the most useful form of attention. گاهی نویسنده می گه اتفاقاً باید ذهن رو آزاد گذاشت که بچرخه تو فضا، به جای اینکه زوم کنی روی یک چیز ریز. Sometimes the author says that by the way, you have to let go of your mind in space instead of zooming in on something. Soms zegt de auteur dat het nodig is om de geest vrij te laten draaien in de ruimte, in plaats van in te zoomen op een klein ding. و چیزی که گره از ما باز می کنه خیلی وقت ها اینه که به ذهن اجازه بدیم بی قید برای خودش بگرده. And the thing that opens us up a lot of times is to let the mind take it for granted. و در معرض کشف و شهود قرار بگیره. And exposed to discovery and intuition. En worden blootgesteld aan ontdekking en intuïtie. این طوری یه چیزی ممکنه یهو به ذهن آدم برسه که اصلاً آدم اون موقع داشته بهش فکر نمی کرده. This is something that Yahoo might come to mind that one did not even think about at the time. Dit is iets waar Yahoo misschien aan denkt waar men op dat moment niet eens aan dacht.

این حرف رو که نویسنده زد، برای من یادآور یه خاطره ای بود. The words the author said reminded me of a memory. Wat de auteur zei, deed me denken aan een herinnering. که وقتی که بچه بودیم می گفتن ابن سینا مثلاً می گفته که من داشتم به مسائل پیچیده ای فکر می کردم و حل نمی شد و اینا. When we were kids, they used to say, for example, that I was thinking about complex issues and that they would not be solved, and so on. بعد می رفتم دو رکعت نماز می خوندم. Then I would go to two prayers. Dan zou ik twee rak'ats gaan bidden. راه حل مسئله به ذهنم می رسید. The solution to the problem came to my mind. نمی دونم چقدر این داستان، داستان معتبری هست، نیست. I do not know how authoritative this story is, it is not. Ik weet niet hoe gezaghebbend dit verhaal is, dat is het niet. ولی من یاد اون ماجرا افتادم. But I remember that story. این داره می گه که وقتی شما تمرکز زیاد روی یه چیزی می کنی، گاهی وقت ها پیدا کردن مسئله وابسته این خواهد شد که تمرکزت رو برداری. It's saying that when you focus too much on something, sometimes finding the problem will depend on taking your focus. Het zegt dat wanneer je je te veel op iets concentreert, je soms de focus verliest als je een afhankelijk probleem vindt. ذهنت رو بهش اجازه بدی بره بچرخه در فضا. Let your mind wander in space. یه مقدار رها بشه. Let go of some. اون موقع راه حل ها خودشون رو بهت عرضه می کنن. Then the solutions will offer themselves to you. Dan bieden de oplossingen zich aan u aan.

البته نویسنده می گه هر کسی این امکان رو نداره که بتونه هر روز یه زمانی رو یه خرده مثلاً آروم کنه. Of course, the author says that not everyone is able to calm down for a while every day, for example. Natuurlijk zegt de auteur dat niet iedereen in staat is om bijvoorbeeld elke dag even tot rust te komen. کارای شلوغش رو رها کنه. Leave her busy. اجازه بده ذهنش در آرامش یه کم بچرخه. Let his mind wander in peace for a while. این امکان خیلی ارزشمندیه. This is a very valuable opportunity. Deze mogelijkheid is zeer waardevol. خیلی کمک می کنه پیشرفت کنیم. It helps a lot to progress. مخصوصاً اگر کاری که می کنیم نیاز داره به ابداعات لحظه ای. Especially if what we do needs momentary innovations. Vooral als wat we doen directe innovaties vereist. یا خلاقیت. Or creativity. Of creativiteit. آدمایی که کارشون خلاقیت نیاز داره قطعاً احتیاج دارن که این زمان های آزاد رو به ذهنشون بدن. The people who need their creativity will definitely need to have this free time in mind. Mensen wiens werk creativiteit vereist, moeten deze vrije tijd zeker in gedachten hebben. ولی امکانیه که همه ندارن. But not everybody has it. اگه نگاه هم بکنی اتفاقاً اون کسانی که می تونن خیلی خوب روی چیزهای جزئی دقیق بشن و تمرکز اون طوری نقطه ای دارن، مثلاً ریاضی دان ها، این ها در کارهای خلاقه که توش ذهن آزاده، خیلی خوب نیستن. If you look at it, by the way, those who can very well focus on the little things and have their point of focus, such as mathematicians, are not very good at creative work in a free mind. Als je trouwens kijkt naar degenen die heel goed kunnen zijn in kleine dingen en zich daarop concentreren, bijvoorbeeld wiskundigen, die zijn niet erg goed in creatief werk met een vrije geest. اینا دو تا کیفیت متفاوت ذهن هستن.ولی آدم هایی هم هستن که ترکیب می کنن این ها رو به یک شکلی. These are two different qualities of the mind. But there are people who combine these in the same way.

حرف ولی اینه که این open awareness برای ایجاد خلاقیت بسیار چیز مهمیه. The point is, this open awareness is very important for creativity. Het punt is dat dit open bewustzijn erg belangrijk is voor creativiteit. برای دسته بندی خاطرات بسیار چیز مهمیه. It's very important to categorize memories. Het is erg belangrijk om herinneringen te categoriseren. برای طبقه بندی محفوظات، برای برنامه ریزی برای آینده، برای بسط ایده های جدید، این ها، یک ویژگی بسیار حیاتیه.یه آزمایش مشهوری هم داره این قصه. To classify reservations, to plan for the future, to develop new ideas, these are a crucial feature. A well-known experiment has this story. Dit is een zeer belangrijk kenmerk voor het classificeren van archieven, voor planning voor de toekomst, voor het ontwikkelen van nieuwe ideeën.Er is ook een beroemd experiment in dit verhaal. یه چیزی رو می دن به آدما. It gives something to people. Het geeft mensen iets. شاید شنیده باشین یک نوعیش رو. You may have heard of some kind. یه چیزی مثلاً این گیرۀ کاغذ رو می دن به آدما. They give people something like this paper jar. Iets geeft bijvoorbeeld deze paperclip aan mensen. می گن که چند تا استفاده می شه از این کرد؟ چه کارهایی می شه با این کرد؟ اون هایی که تمرکز می کنن خیلی رو موضوع، چهل درصد کارکردهای کمتری پیدا می کنن برای اون قطعه عموماً. They say how many can be used? What can you do with this? Those that focus too much on the subject find 40 percent less performance for that piece in general. Ze zeggen hoeveel toepassingen hiervan kunnen worden gemaakt? Wat kan hiermee gedaan worden? Wie te veel op het onderwerp focust, vindt in het algemeen veertig procent minder functionaliteit voor dat stuk. در مقایسه با اون هایی که ذهنشون رو باز می گذارن. Compared to those that leave their minds open.

خودتون هم الان اگه شروع کنید فکر کردن به موضوع، می بینید که دو جور می تونید بهش نزدیک بشید، به این مسئله. If you start thinking about it now, you will see that there are two ways you can approach it. یکی اینکه تمرکز کنید روی ماجرا. One is to focus on the story. Een daarvan is om je te concentreren op het verhaal. یکی اینکه واقعاً یه خرده ای باز به محیط نگاه کنید. One is to really look at the environment a little bit. از خود اون کلیپسه، از خود اون گیره هه بیاین بیرون. Get out of that clip, out of that clip. Ga uit die clip, ga uit die clip. به چیزای دیگه فکر کنین. Think of other things. می گه اونایی که این کار رو می کنن، چهل درصد کارکردهای بیشتری می تونن پیدا کنن براش. He says those who do this can find forty percent more functions for him. Hij zegt dat degenen die dit doen veertig procent meer functies voor hem kunnen vinden. یه گروه از آدمایی که ذهنشون رو باز می ذارن سر کار، مثلاً اینایی هستن که attention deficit disorder دارن. A group of people who open their minds to work, for example, are those who have attention deficit disorder. ADD. ADD. و یا مثلاً این رپرهای بداههه کار free style. Or, for example, these improvised free style rap rappers. Of bijvoorbeeld deze geïmproviseerde rappers werken in vrije stijl. چیزی که این گروه ها جفتشون توش خوب هستن، اینه که اینا یهو می تونن بین دو تا چیزی که اصلاً به هم ربط ندارن پل بزنن. The good thing about these groups is that they can bridge the gap between two things that are not related at all. Het mooie van deze groepen is dat ze de kloof kunnen overbruggen tussen twee dingen die helemaal niets met elkaar te maken hebben.

بعد مثلاً شما داری یه آهنگ رپی گوش می کنی. Then, for example, you're listening to a rap song. یه موزیک رپی گوش می کنی. You listen to rap music. می گی که چطوری این یهو از اینجا پرید اونجا؟ عجب ذهنی داره این! How do you say this Yahoo jumped from here to there? Wow, this is mental! Hoe zeg je dat deze Yahoo van hier naar daar is gesprongen? Wauw, dit is mentaal! چطوری تونست از اینجا بپره اونجا؟ اینا رو به هم ربط داد. How could you jump from here to there? It linked them together. دو تا چیزی که دو تا مفهومی که در نگاه اول به همدیگه ربطی ندارن. Two things that are two concepts that are not related at first glance. Twee dingen die twee concepten zijn die op het eerste gezicht niets met elkaar te maken hebben. ولی شما که شنیدی می گی واو چه قشنگ شد که این پل زد از این به اون. But what you heard was so beautiful that this bridge hit him. بله. Yes. این کار رو با آزاد گذاشتن ذهنش کرد. He did this by freeing his mind. یعنی اجازه داد ذهنش بچرخه واسه خودش. That is, he allowed his mind to spin for himself. مدام محدودش نکرد به یک وظایف از پیش تعیین شده. He was not constantly confined to a predetermined task. Hij beperkte zich niet voortdurend tot een vooraf bepaalde taak. و تونست اون وقت این طوری بین حوزه ای یه چیزهایی رو ببینه. And he was able to see things like that between fields at that time. En dat soort dingen kon hij in die tijd tussen velden zien.

اینا یعنی چی همه؟ اینا همه یعنی اینکه توجه تمرکز انواع مختلف داره. What does all this mean? This all means that attention is focused on different types. Wat betekent dit allemaal? Dit alles betekent dat de aandacht is gericht op verschillende typen. همۀ انواعش هم مهمه. All sorts of things are important. Alle soorten zijn belangrijk. برای کار خلاقانه ضروریه که ذهنمون رو آزاد بگذاریم. It is essential for creative work to set our mind free. Open awareness داشته باشیم. Have open awareness. این یه جور تمرکز و توجهه. It's a bit of focus and attention. و برای کارهای دقیق هم توجه جزئی لازمه. And for precise work, minor attention is required. En voor precies werk is weinig aandacht vereist. اما تمرکز داشتن برای رسیدن به هدف کافی نیست. But focus is not enough to achieve the goal. Maar focus is niet genoeg om het doel te bereiken. لازم هست و کافی نیست. It is necessary and not enough. Het is nodig en niet genoeg. جز تمرکز دیگه چی لازم داریم؟ برای موفق شدن و رسیدن به هدف، ما عزم و اراده هم لازم داریم. What else do we need to focus on? In order to succeed and achieve the goal, we also need determination. Wat hebben we nodig behalve focus? Om te slagen en het doel te bereiken, hebben we ook vastberadenheid en wil nodig. Determination و انگیزه. Determination and Motivation. یعنی ارادۀ قوی می خوایم و هرچی هم هدف سخت تر باشه، ارادۀ قوی تری می خوایم. That is, we want a strong will, and the harder the goal, the stronger the will. Dat wil zeggen, we willen een sterke wil, en hoe moeilijker het doel, hoe sterker de wil. این نیروی اراده کلاً نقشش زیاده در زندگی دیگه. This force of will in general has a great role to play in another's life.

بچه هایی که اراده و خودداری بالاتری دارن، self-control بیشتری دارن رو بعداً می شه دید که در زندگی موفق ترن. Children with higher willpower and self-control have more self-control and can later be seen as more successful in life. Kinderen met een hogere wilskracht en zelfbeheersing hebben meer zelfbeheersing en kunnen later als succesvoller in het leven worden gezien. یه آزمایشی رو نقل می کنه نویسنده. The author quotes an experiment. De auteur citeert een experiment. می گه روی هزار تا بچه یه سری شاخص هایی رو اومدن اندازه گرفتن که چقدر تحمل سختی دارن. He says that a thousand children have a series of indicators to measure how hard they can endure. Hij zegt dat er duizend kinderen zijn gekomen om een reeks indicatoren te meten van hoe zwaar ze het kunnen doorstaan. چقدر می تونن مقاومت کنن در برابر ناامیدی. How much can they resist despair? In hoeverre kunnen ze de wanhoop weerstaan? در برابر خسته شدن. Against boredom. چقدر پشتکار دارن. How persistent they are. Wat zijn ze volhardend. از این جور چیزها. Of such things. بعد، بیست سال بعد رفتن سراغ اون بچه ها که الان سی و خرده ای سالشون شده. Then, twenty years later, those kids are now thirty. نود و شش درصدشون هم تونستن پیدا کنن. Ninety-six percent of them were able to find it. Zesennegentig procent van hen kon het vinden. آمدن اوضاع سلامتی و اوضاع مالی و سوابق کیفری این ها رو بررسی کردن. Check out the health and financial situation and the criminal record. Controleer de gezondheidstoestand en financiële situatie en strafregister hiervan. دیدن اون هایی که کنترل بیشتری داشتن روی خودوشن در بچگی، الان هم وضعشون بهتره. Seeing those who have more control over their childhood as a child is better now. و موفق ترن به تعبیر کتاب. And the most successful in the interpretation of the book. En het meest succesvol in de interpretatie van het boek.

این نیروی اراده مادرزادی هم نیست. This is not the force of congenital will. Dit is ook geen aangeboren wilskracht. یک چیزیه که باید در خودمون بسازیم در بچگی و در بزرگسالی. One thing we have to build up in our childhood and adulthood. Iets waar we in de kindertijd en volwassenheid op moeten bouwen. یکی از راه های ایجاد و تقویتش هم اینه که، خیلی جالبه، یکی از راه های تقویت نیروی اراده و self-control اینه که کاری رو بکنیم که دوست داریم. One way to create and reinforce it is that, very interestingly, one way to reinforce willpower and self-control is to do what we love. یعنی اگه کاری رو بکنی که بازتاب اون چیزهایی باشه که شخصاً برات ارزش دارن، کاری بکنی که به علایقت مرتبط باشه، به ارزش هات مربوط باشه، آدم بااراده تری می شی. That is, if you do something that reflects what is personally valuable to you, you do something that is related to your interests, your values, you become a more honest person. Dat wil zeggen, als je iets doet dat de dingen weerspiegelt die voor jou persoonlijk waardevol zijn, als je iets doet dat verband houdt met je interesses, gerelateerd aan je waarde, zul je een meer bereidwillig persoon worden. چون کار کردن برای رسیدن به هدفی که دوستش داری، بهت انگیزه می ده. Because working to achieve the goal you love motivates you. Omdat werken aan het doel waar je van houdt je motiveert. و نتیجه هم برات مهمه. And the result is important to you. واسه همین هم از کارت بیشتر لذت می بری، هم از نزدیک تر شدن به هدفت که نتیجۀ کارته کیف می کنی. So you enjoy the card more, and you get closer to your goal as a result of the card. Daarom geniet je meer van de kaart en kom je dichter bij het doel dat resulteert in de kaart. این البته کاریه که بیشتر ما نمی کنیم. This, of course, is something most of us do not do. Dit is natuurlijk iets wat de meesten van ons niet doen. بیشتر ما داریم اون کاری که ازش لذت می بریم رو انجام نمی دیم. Most of us have a laid back attitude when it comes to painting a picture about ourselves. شغلمون یه چیزه، ارزش های شخصی مون یه چیز دیگه است. Our business is one thing, our personal values are another. واسه همینه هم جونمون بلانسبت در میاد که کار کنیم. That's why we all have the balance to work. Daarom willen we hard werken. زور باید بزنیم کار کنیم. We have to work hard.

اما نویسنده میاد مثال می زنه آقای جورج لولاس رو. But the writer comes up with an example of Mr. George Lollas. Maar de auteur geeft het voorbeeld van de heer George Lolas. می گه که این نمونۀ متفاوت رو در نظر بگیرید. It says to consider this different example. Het zegt om dit andere voorbeeld te overwegen. وقتی داشت جنگ ستارگان رو می ساخت، انقدر شخصاً عاشق کارش بود، و انقدر شخصاً دلبستۀ این خلاقیتی بود که داشت می ریخت تو این کار، که اصلاً آمد از آن کمپانی تهیه کنندۀ فیلم جدا شد. When he was making Star Wars, he was so personally in love with his work, and so personally interested in the creativity he was pouring into that work, that he came away from the filmmaking company. Toen hij Star Wars maakte, was hij persoonlijk zo verliefd op zijn werk en zo persoonlijk gehecht aan de creativiteit die hij erin stopte, dat hij het filmbedrijf kwam en verliet. سرمایۀ شخصی خودش رو آورد تو کار. He brought his own personal capital to work. Hij bracht zijn eigen kapitaal mee om te werken. خیلی هم باور داشت به کار. He also believed in work. خیلی هم دوستش داشت. He loved her very much. این طوری کنترل بیشتری گرفت. It thus took more control. کنترل کامل هنری کار رو عملاً گرفت دست خودش. He practically took complete artistic control of the work. Hij nam praktisch de volledige artistieke controle over het werk. چون می خواست هر کار که بخواد، هر کار دوست داره بتونه بکنه. Because he wanted to do whatever he wanted, whatever he liked. و موفق هم شد.

من باز یه مثال خارج از کتاب اینجا بزنم. Let me give you another example out of the book here. وقتی که اینو خوندم، مثال جورج لوکاس رو. When I read this, the example of George Lucas. خودم یاد ماجرای لوئیسیکی افتادم. I remember Louisiana. Ik herinnerde me het verhaal van Louisiana zelf. لوئی سی کی کمدین آمریکایی، وقتی که چند سال پیش آمد این سریال Horace and Pete رو بسازه، یه کار عجیبی کرد. American comedian Louis CK did a strange job when he made this series Horace and Pete a few years ago. De Amerikaanse komiek Louis CK deed een paar jaar geleden iets vreemds toen hij Horace en Pete kwam maken. اینم می خواست کنترل کامل داشته باشه. I wanted to have complete control. که کل فرآیند خلاقۀ تولید این سریال هیچ کس نتونه روش هیچ نظری بده. That the whole creative process of producing this series no one could give any idea. Het hele creatieve proces van het produceren van deze serie, niemand kan een mening geven. این بتونه هر کار می خواد بکنه. It can do whatever it wants. Het kan doen wat het wil. و خوب وقتی شما با یه شرکتی، تهیه کنندۀ استودیویی کار می کنی، بالاخره یه مقداری از کنترل رو می دی دست اونا دیگه. And then when you work with a studio producer company, you finally get some control over them. این آدم با پول خودش فیلم ساخت. This man made a film with his own money. سریال ساخت. Serial making. رفت در واقع بانک credit گرفت و با وام با قرض سریال درست کرد. He actually took credit from the bank and made a serial loan with a loan. و خوب جواب هم داد. And he answered well. En hij antwoordde goed. و موفق شد. And succeeded. منتهی مهم تر از موفق شدنش اینه که بری ببینی چه کیفی کرد از این کار. The most important thing about his success is to go and see how he did it. Het belangrijkste van zijn succes is om te gaan kijken hoe hij het deed. از این که با اختیار کامل اون چیزی رو که دوست داشت، لحظه لحظه ش همون طوری درست شد که دوست داشت. From having complete control over what he loved, moment by moment he became what he loved. و خوب برو مصاحبه هاش رو ببین. And go see his interviews. En ga naar zijn interviews. بعد از کار ببین این آدم چه لذتی برد از این کاری که کرد. After work, see how much fun this person did.

حرف اینه. Here it is. برگردیم به کتاب. Let's go back to the book. که اگه بتونیم دنیای خودمون رو بسازیم، اون وقت تو شرایط مختلف اجتماعی می تونیم که راه خودمون رو پیدا کنیم. That if we can build our own world, then in different social conditions we can find our own way. Dat als we onze eigen wereld kunnen bouwen, we in verschillende sociale omstandigheden onze eigen weg kunnen vinden. و لذتش رو ببریم. And enjoy it. یه چیز دیگری که کتاب روش تأکید می کنه که مستقیم ممکنه فکر کنیم باز اینم ربطی به تمرکز نداره، empathy ئه. Another thing that the book of methodology emphasizes that we may directly think again has nothing to do with empathy. Een ander ding dat het boek van de methode benadrukt waarvan we direct kunnen denken dat het weer niet om concentratie gaat, is empathie. یکدلی. Empathy. . یکدلی فکر می کنم که برابر مناسب فارسی empathy ئه، دو شکل داره. I unanimously think that empathy's Persian equivalent has two forms. این طور که کتاب می گه. As the book says. cognitive empathy و emotional empathy یکدلی شناختی و احساسی. cognitive empathy and emotional empathy. من معادل های مرسوم و جاافتادۀ فارسیش رو بلد نیستم متأسفانه. Unfortunately, I do not know the usual Persian equivalents. Helaas ken ik de gebruikelijke Perzische equivalenten niet. ولی cognitive empathy همون چیزیه که کمک می کنه خودمون رو بذاریم جای دیگران. But cognitive empathy is what helps us put ourselves in the shoes of others. Maar cognitieve empathie helpt ons om in de schoenen van anderen te gaan staan. و درکشون کنیم. And understand them. چیز عجیبی هم نیست. No wonder. Geen wonder.

این رو سایکوپات ها هم دارن. So do psychopaths. یعنی اگه یکی رو ببینن که مثلاً معشوقش مرده، اینا می تونن غمش رو ببینن. That is, if they see someone dead like their loved one, they can see their sadness. Dat wil zeggen, als ze bijvoorbeeld iemand zien wiens geliefde dood is, kunnen ze zijn verdriet zien. می فهمن که طرف ناراحته.اما از اون ور احساساتش رو نمی تونن حس کنن.و برای همین هم اینا می تونن دیگران رو بازیچه کنن. They understand that the party is upset. But they can't feel their emotions. Ze begrijpen dat de andere kant van streek is, maar ze kunnen zijn gevoelens vanaf daar niet voelen en daarom kunnen ze spelletjes spelen met anderen. احساسات دیگران رو بازیچه کنن. Play with the feelings of others. Speel met de gevoelens van anderen. استفادۀ ابزاری بکنن ازشون. Use them as a tool. Gebruik ze als hulpmiddel. چون دردشون رو حس نمی کنن. Because they don't feel the pain. اون چیزی که ما داریم و باعث می شه درد دیگران رو حس کنیم، احساسات دیگران رو حس کنیم، emotional empathy ئه. What we have that makes us feel the pain of others, the feelings of others, is emotional empathy. که گاهی اصلاً یک تحربۀ جسمیه. Which is sometimes a physical stimulus. Wat soms een fysieke prikkel is. فیزیکی حس می کنیم حس های دیگران رو. We physically feel the feelings of others. یه آزمایشی کردن یه بار، دیدن که آدما وقتی درد کشیدن دیگران رو می بینن، مدارهای حسگر درد تو مغزشون فعال می شه واقعاً. Try it once and see that when people see the pain of others, the pain sensing circuits in their brain are really activated. Probeer het eens en zie dat wanneer mensen de pijn van anderen zien, de pijngevoelige circuits in hun hersenen echt worden geactiveerd. مغزشون شبیه مغز آدمی می شه که داره درد می کشه. Their brains resemble the brains of a person who is in pain.

این ها البته توانایی هستن. These are, of course, abilities. Dit zijn natuurlijk vaardigheden. یعنی اینکه این ها رو داریم دلیل نمی شه آدم های دلسوز و شفیق و sympathic ی بشیم. It means that we have these, there is no reason for us to be compassionate, sympathetic and sympathetic people. Het betekent dat we deze hebben, er is geen reden voor ons om medelevende, sympathieke en sympathieke mensen te zijn. مثلاً نگران حال دیگران باشیم لزوماً. For example, we must necessarily worry about others. We moeten ons bijvoorbeeld noodzakelijkerwijs zorgen maken over anderen. ولی امکانش رو داریم. But we can. Maar we kunnen. مثلاً دکترها رو در نظر بگیرین. Consider doctors, for example. پزشک ها رو. پزشک هایی هستن که نسبت به مریضشون دلسوزی و همدلی نشون نمی دن. There are doctors who do not show compassion and empathy for their patients. Er zijn artsen die geen medeleven en empathie tonen voor hun patiënten. کتاب می که اونایی که این طوری هستن، اگر اشتباه کنن احتمال اینکه ازشون شکایت بشه خیلی بیشتره. The book says that those who are like this, if they make a mistake, they are much more likely to be sued. تا اونایی که خودشون رو شخصاً نگران حال بیمار نشون می دن. To those who show themselves to be personally ill. Aan degenen die laten zien persoonlijk ziek te zijn. مریض همین طوری خودش نگرانه دیگه، وقتی که حس کنه دکترش عین خیالش نیست، نگران تر هم می شه. The patient is just as self-conscious, he becomes even more worried when he feels that his doctor is not the same. De patiënt is net zo zelfbewust, hij wordt nog bezorgder als hij voelt dat zijn arts niet dezelfde is. پس دوست داره عموماً دوست داره مریض که ببینه دکتر داره حس می کنه گرفتاری این رو. So he generally likes the patient to see that the doctor is feeling this way. باهاش همدلی داره. He sympathizes with her. Hij voelt met haar mee.

اما خوب از اون ورم مردم دکتری رو می خوان که خوبشون کنه. But well, from that swelling, people read a doctor to cure them. Maar goed, van die zwelling lezen mensen een dokter om ze te genezen. یکی رو نمی خوان که بشینه زانو بزنه کنار اینا، زاز رزار گریه کنه. He does not want anyone to sit on his knees next to them and make Zaz Razar cry. Hij wil niet dat iemand naast hem op zijn knieën gaat zitten en Zaz Razar aan het huilen maakt. ایده آل اینجا اینه که یکی باشه کهdetached concern داشته باشه. The ideal here is for someone with a detached concern. Het ideaal is hier voor iemand met een vrijstaande zorg. یعنی empathic concern داشته باشه. That is, to have empathic concern. نگران باشه. Maak je geen zorgen. ولی باحفظ فاصله. But keep your distance. Maar houd afstand.